صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

برای کودکانم که مرا درک می کنند...

پسرک ناز و کوچولوی مامان سلام.فدات شم که چون من صبح زود بیدارت کردم هنوز خوابی!پاشو مامانی ساعت 6داره میشه ها!!آره پسرم مدرسه رفتنای هر روزه ی مامان بدون هیچ وقفه ای شروع شد.امسال هم مهد نمیذارمت با کمک مامانی جون مهربون ایشالا امسال رو هم پشت سر میذاریم.وقتایی شیفت صبح نباشم که تا ظهر خودم هستم و کله ی سحر بیدارت نمیکنم ولی یه روزایی مثل امروز مجبورم از خواب ناز بیدارت کنم.ببخشید پسرم کاری از دستم بر نمیاد.تازه هنوز وضع تو از خیلی بچه های دیگه که با وجود سن پایین تر هر روز میرن مهد خیلی بهتره!مگه نه پسرم؟؟؟؟امروز مامانی و بابا جون مجبور بودند از تو و امیر علی با هم مواظبت کنند!شیطونک مامان بابا جون ازت تعریف می کرد و می گفت صدرا اصلا اذیت...
1 مهر 1392

مامانا!به یاد داستان های کتاب های دبستانمون

تحریف داستان های کتاب دبستان مامان بابا ها مامانا داستان دهقان فداکار،کوکب خانم،پطروس،تصمیم کبری،شعرهای باز باران،زاغکی قالب پنیری دید و ....رو یادتونه؟هنوز شنیدنش برامون جالبه و جزئی از نوستالژی مون شده و فراموششون نمی کنیم.حالا فکرشو کردید که اگه این داستانها به جهت باور پذیرتر شدن برای بچه ها و نوجوونای امروز نسبت به جبر زمونه و تغییرات تکنولوژیک،تحریف یا تغییر می کرد با چه جور داستانهایی روبه رو بودیم؟ پطروس فداکار: پطروس که انگشتشو برای مدتی در سوراخ سد نگه داشته بود خیلی زود دست به کار شد و شماره 125رو گرفت تا آتش نشانی بیاد.ولی باتری موبایلش تموم شدو باید همون پایان تلخ دهه ی قلقله میرزا رقم می خورد.اما پلیس باهوش بود و ...
30 شهريور 1392

برای مامانایی که فرشته هاشون مشکل لوزه دارن.

سلام به دوستای خوب و مهربونم.امروز می خوام در مورد عمل جراحی لوزه ی دخترم صحبت کنم.میدونم که این مورد بین بچه ها شایعه و خیلی از مامان باباها مثل من نگران این نوع جراحی هستند.دخترم تقریبا سه ساله بود که بعد از سرما خوردگی های مکرر دکتر کودکان بهم گفت لوزه هاش از حد طبیعی بزرگتره.البته شبا هم خیلی خر خر می کرد و راحت نفس نمی کشید.با متخصص گوش و حلق صحبت کردیم و گفت باید عمل بشه.گفت داشتن لوزه مثل اینه که شما یه سیب زمینی داغ بزرگ در دهانت داشته باشی!حالا چطور می خوای خوب حرف بزنی یا نفس بکشی؟من که در کل شخصیتی مضطرب دارم، حاضر به جراحی، نبودم ولی بالاخره تابستون که شد و سرم خلوت شد تصمیم به جراحی گرفتیم.آزمایشات انجام شد و کیانا رو بستری کر...
29 شهريور 1392

سبکـــــــــ زندگــــــــــــی

پسرم سلام.چند روزیه برات ننوشتم.میدونی چرا؟چون کسی کامپیوترو به من نمیده.صبح تا ظهر که مدرسه ام عصر ها هم که شما دوتا خودتون سر کامپیوتر دعوا دارین! حالا منم بیام وسط چه شود؟در هر صورت گل پسرم اگه اجازه بدی می خوام گاهی اوقات مطالبیو برای مامانا بنویسم.میدونم تو هم موافقی.اخه بعضی مطالبو که آدم می خونه دوست داره برای دوستاشم بنویسه خب پس می نویسم برای مامانا: رابطه کفش ها و شادی ورودی خانه همان جایی است که فرد پس از گذشتن از در اصلی خانه، در آن جا کفش هایش را در می آورد تا برای ورود به خانه آماده شود.براساس دیدگاه حکمای چینی، اگر ورودی خانه فضایی شلوغ و بی نظم داشته باشد،امکان برقراری نشاط و حفظ سلامت در آن خانه نا ممکن ...
28 شهريور 1392

به من بگو چــــــــــــرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  سلام مامان باباهای مهربون.گاهی وقت ها آدم چیزهایی می بینه و می شنوه که قلبشو بد جوری به درد میاره.در حالی که خیلی از ما آدما در تلاش برای داشتن حداقل یه بچه هستیم،بعضیا حاضرن بچه شونو میوه ی تنشونو بفروشن.بچه ای رو که راجع بهش صحبت می کنم یه دختر کوچولوی یه ماهه است که پدرو مادرش نمیدونم به خاطر فقر،مشکلات خاص،بی عاطفگی یا هر دلیلی که ما نمیدونیم فقط به دو میلیون فروختنش.خانواده ای که اول بچه رو برداشتن پشیمون شدن و بازم نمی خوانش و پولشونو می خوان.مگه این طفل معصوم چه گناهی کرده که هیچکی دوسش نداره!این وضعیت تقصیر کیه؟خداجون فقط زورمون به تو میرسه!آخه چرا این خانواده اونقدر بیچاره باشه که فقط با دو میلیون راضی به فروش بشه؟مگه با ...
25 شهريور 1392

مامان! منم می فهمم.

پسر مامان امروز سه سالت کامل شد.انگار همین دیروز بود که در این لحظه فقط چند ساعت از تولدت گذشته بود.سه سال با خاطرات شیرین و گاهی تلخ (زمان هایی که مریض و بی حال بودی)گذشت.عزیزم همین چند روز پیش، فکر کنم صبح جمعه بود ساعت هفت و نیم صبح بیدار شدی و منو صدازدی!گفتم چی شده پسرم؟گفتی:مامان! میدونی چیه ؟منم می فهمم........ آره پسرم تو دیگه خیلی چیزها رو می فهمی.بزرگ شدی و روز به روز هم فهمیده تر و تواناتر میشی.گلم مواظب خودت باش.بازهم آرزوی بهترین ها رو برات دارم و ازت می خوام با دقت عکسهاتو با هم مقایسه کنی.   ...
23 شهريور 1392

بهانه و قصه

  سلام پسرم.این روزا خیلی سرم شلوغه.کم کم مدرسه ها شروع میشه.  هر چند میشه گفت مامانت همه ی تابستونو هم درگیر مدرسه رفتن بود.شرمندم پسرم شغلم این طورایجاب میکنه که نباشم.میدونم که دوست نداری تنهات بذارم،ولی ناچارم!امسال هم این  پستو دارم.ولی سال بعد قول میدم فقط تدریس برمیدارم تا بیشتر پیش تو و کیانا باشم. امروز روز خوبیو شروع نکردی.فکر کنم دوباره سرما خوردی و مدام بهانه می گیری. یکی از نمونه های بهانه گیریهات:آب می خوام.بهت آب دادم.(خیابون بودیم)همه ی آب  بطریو  خالی کردی کف خیابون.بعد دوباره گفتی:چرا آبا رو ریختم ؟حالا چیکار کنم؟دوباره بهت آب دادم.گفتی:نمی خوام آب بخورم....
22 شهريور 1392