صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

میم مثل مادر!!!!

سلام و صبحتون بخیر.رفته بودم وب دوست جونم مهرتابان که این مطلبو دیدم.بدجور به دلم نشست.در نتیجه برای همه مون کپیش کردم و گذاشتم.امیدوارم شما هم استفاده کنید متخصصین روانکاوی کودکان، اثر شش میم را در تربیت کودک موثر می دانند و عنوان می کنند که: نیاز روانی بچه های ما، عبارت است از انتقال اثر شش میم. 1. تو محبوبی 2. تو محترمی 3. تو مطرحی 4. تو مهمی 5. تو مفیدی 6. تو می فهمی اگر ما در رفتار و گفتارمان این شش میم را به فرزندان مان انتقال دهیم میم هفتم که” مــوفقیــت ”است ، خود به خود خواهد آمد. البته ضد این شش میم که گفته شد، چیزهای دیگری هم هستند که اگر مربی یا والدین انجامش دهند، عکس این...
11 دی 1393

کودک درون....

سلام دوستان خوبم و نازگلهای دوست داشتنیم کیانا و صدرا.مدتها پیش شاید یک سال قبل چشمم به بریده روزنامه ای افتاد با عنوان کودک درون.همون موقع تصمیم گرفتم این نوشته رو تایپ کنم و بذارم تو یه پست جدید.موفق نشدم تا چند روز پیش که دوباره پیداش کردم.امروز تصمیم گرفتم تایپش کنم و تقدیم کنم به شما دوستان خوبم و فرزندانم وقتی که بزرگ شدند و یادشون رفت که بچه بودن.پس  با دقت بخونیدش. کودک درون در علم روانشناسی جنبه کودک گونه وجود انسان است.در حقیقت بخشی است که هنوز میتواند از اتفاقات جالب،حتی بسیار کوچک،لذت ببرد و شاد شود.از دیدن یک پروانه،گلهای رنگارنگ،شناور بودن ابرها در آسمان آبی یا بازی کردن در کنار یک دوست میتواند شاد شود.کود...
9 آذر 1393

برای مامان و بابا ها

دوستان عزیزم سلام.این مطلبی که میخوام براتون بذارم جزو اولین پستهای وبلاگم بوده و فکر کنم هیشکی نخوندش حالا دوباره ویرایشش میکنم تا مجبور بشین بخونیدش راستش مخصوصا واسه دوست جونیهایی که هنوز نی نی تو راهی دارن یا نی نی هاشون کوچولوین خیلی خوبه دیگه بقیه ی مطلبو دست نمیزنم و همون جوری که بوده میذارم براتون والدین عزیز سلام.چند سال پیش مهد کودکی که دخترم می رفت،برگه ای رو به والدین داد.من هنوزاین برگه رو نگه داشتم.امروز می خوام نکات نوشته شده ی اونو براتون بنویسم.واقعاً مطالب آموزنده وقشنگیه.امیدوارم عامل به این نکات باشیم. کودکان آن گونه زندگی می کنند که آموخته اند. اگر کودکی با انتقاد زندگی کند:می آموزد که محکوم کند. ...
15 آبان 1393

در پاسخ به یک پرسش(مهد)

آنچه را که حقیقتا آموختم            در مهد کودک آموختم بیشتر چیزهایی را که واقعا درباره چگونه زیستن،چه کردن و چگونه بودن،می دانم در مهد کودک آموختم.عقل و دانایی در نوک قله ی تحصیلات عالیه نبود،بلکه آن را در جعبه شن بازی کودکستان یافتم.این ها چیزهایی هستند که من در مهد کودک یاد گرفتم:در همه چیز شریک شدن،عادلانه بازی کردن،به دیگران ضربه نزدن،برگرداندن چیزها به جایی که آن ها را پیدا می کردم،تمیز کردن ریخت و پاشهایم،برنداشتن وسایلی که مال من نبودند،عذر خواهی کردن از کسی که به او صدمه زده ام،شستن دستها قبل از غذا خوردن،خوب بودن غذای گرم و شیر برای سلامتی،متعادل زندگی کردن،هرروز کمی ی...
17 آذر 1392

برای مامان و بابا ها(استرس)

   سلام دوستان عزیز و مهربون.چند وقتیه موضوع استرس در بچه های این دوره زمونه خیلی فکرمو مشغول کرده!!!!!!قبلا وقتی یه نفر به سن کنکور و دانشگاه میرسید میگفتن استرس داره.ولی حالا بچه های ما نمیدونم واقعا چرا از همون دوران کودکی با استرس دست و پنجه نرم میکنند.کیانای من هم از سن چهارسالگی استرس هاش کاملا مشهود شد.اصلا تحمل مهد نداشت و دو سال تمام مهد رفتنش با ناراحتیو و دل درد و...همراه بود.بلاخره زمان پیش دبستانی بهتر شد و بدون دردسر به مدرسه میرفت اما رگه های استرس در اشکال مختلف هنوز همراهشه.چند روز قبل هم دانش آموزی برای ثبت نام وارد مدرسه شد.پایه هفتم.یعنی تقریبا سیزده ساله.این دختر خانم یک ماه اولو در یک مدرسه دیگه به شکل ...
7 آذر 1392

خدایا صدهزار مرتبه شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

خدا جون سلام. میدونم بنده ی خیلی خوبی برات نیستم اما دیگه هیچ وقت نمی خوام لطفهایی رو که به من و خانواده ام داشتی از یاد ببرم.مهمترینشون سلامتی ما و بچه هاست.خدایا چرا من قدر چیزهایی رو که بهم بخشیدی نمی دونستم؟چرا یادم میره که دختر و پسرم میشنوند،می بینند،راه میرن،حرف میزنن و.....خدایا وقتی دردیو که شاگرد خوبم مهتاب جون به خاطر سرطان خون تحمل می کنه یادم میاد تلنگر می خورم و میفهمم که قدر شناس نیستم. وقتی شاگرد دیگم فرخنده رو می بینم که با حرکت سرش به من سلام می کنه و هیچی از صداهای این دنیا رو نمیشنوه قدر نشناسیم یادم میاد. وقتی فرزانه رو میبینم که با عینک ته استکانیش بهم نگاه می کنه و متوجهم نمیشه و روز به روز داره به نابینایی مطلق نزدیک...
13 آبان 1392

برای همه مون

سلام به همه ی دوستان خوب و گلم.چند روز پیش اتفاقی کانالی زدم که این جملاتی که الان می خوام براتون بنویسم رو تو صفحه نشون می داد.خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم در اولین فرصت جمله ها رو بنویسم.خوب دقت کنین. فردا یک راز است.پس نگرانش نباش. دیروز یک خاطره بود.پس حسرتش را نخور. امروز یک هدیه است.پس قدرش را بدان. به امید فرداهایی هرچه بهتر برای عزیزانمان. ...
27 مهر 1392

برای مامانایی که فرشته هاشون مشکل لوزه دارن.

سلام به دوستای خوب و مهربونم.امروز می خوام در مورد عمل جراحی لوزه ی دخترم صحبت کنم.میدونم که این مورد بین بچه ها شایعه و خیلی از مامان باباها مثل من نگران این نوع جراحی هستند.دخترم تقریبا سه ساله بود که بعد از سرما خوردگی های مکرر دکتر کودکان بهم گفت لوزه هاش از حد طبیعی بزرگتره.البته شبا هم خیلی خر خر می کرد و راحت نفس نمی کشید.با متخصص گوش و حلق صحبت کردیم و گفت باید عمل بشه.گفت داشتن لوزه مثل اینه که شما یه سیب زمینی داغ بزرگ در دهانت داشته باشی!حالا چطور می خوای خوب حرف بزنی یا نفس بکشی؟من که در کل شخصیتی مضطرب دارم، حاضر به جراحی، نبودم ولی بالاخره تابستون که شد و سرم خلوت شد تصمیم به جراحی گرفتیم.آزمایشات انجام شد و کیانا رو بستری کر...
29 شهريور 1392