صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

خدایا صدهزار مرتبه شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

خدا جون سلام. میدونم بنده ی خیلی خوبی برات نیستم اما دیگه هیچ وقت نمی خوام لطفهایی رو که به من و خانواده ام داشتی از یاد ببرم.مهمترینشون سلامتی ما و بچه هاست.خدایا چرا من قدر چیزهایی رو که بهم بخشیدی نمی دونستم؟چرا یادم میره که دختر و پسرم میشنوند،می بینند،راه میرن،حرف میزنن و.....خدایا وقتی دردیو که شاگرد خوبم مهتاب جون به خاطر سرطان خون تحمل می کنه یادم میاد تلنگر می خورم و میفهمم که قدر شناس نیستم. وقتی شاگرد دیگم فرخنده رو می بینم که با حرکت سرش به من سلام می کنه و هیچی از صداهای این دنیا رو نمیشنوه قدر نشناسیم یادم میاد. وقتی فرزانه رو میبینم که با عینک ته استکانیش بهم نگاه می کنه و متوجهم نمیشه و روز به روز داره به نابینایی مطلق نزدیک...
13 آبان 1392

کیانا جون مبارکه.

سلام به همه ی دوستان خوبم و شما دو کودک دلبندم.امید که همه سالم و سلامت باشید و در سایه ی کرامت و لطف حق تعالی پایدار و پویا.مدتیه نتونستم پست بذارم شیفت بعداز ظهر بودم و درگیر مدرسه و کارهای روزمره.امروز به بهانه ی جایزه کیانا جون می نویسم. د خترم کیانای عزیز ،چندماه پیش در مسابقه ی چله چارانه شرکت کردی وبعد از چند مرحله بلاخره از بین حدود 700 دانش آموز ابتدایی دختر و پسر جزو 40 نفر برگزیده شدی و مایه افتخار من و بابا.درسته مسائلی پیش اومد و مدرسه نتونست به موقع ازت تقدیر و تشویق داشته باشه، ولی بلاخره 7 آبان ماه مراسمی برگزار شد (در سطح شهرستان ) با حضور مسئولین استانی، و از شما 40نفر هم تقدیر و تشکر انجام شد و روز بعد در مدرسه هم ...
10 آبان 1392

وگم

سلام به همه و شما پسر گلی مامان.دیروز که از مدرسه برگشتم گفتی مامان کامپیترو(کامپیوتر)روشن کنم؟پرسیدم چرا روشنش کنی؟وقت نهاره!میدونی چی گفتی:(می خوام برم وگم(وبم))خنده ام گرفت.آخه ما همسن تو که بودیم چی از کامپیوتر میدونستیم؟؟؟؟؟؟؟وبلاگ که دیگه جای خود داره!آره پسرم تازگیا یاد گرفتی کانکت شی و شانسی شانسی وبتم پیدا می کنی.دیس کانکتم یاد گرفتی.نمیدونم باید خوشحال باشم یا نگران؟آخه دوست ندارم به جای بازی و جنب و جوش یکسره پای کامپیوتر و زامبی و باب اسفنجی و ..........باشی.البته تقصیر منم هست.مشغله ها نمیذاره برات بیشتر وقت بذارم.هواهم اینقدر سرد شده که تا پارک سر کوچه هم نمیشه رفت.به هر حال پسرم مواظب خودت باش.آرزوی خوبترینها رو برای تو و کیا...
2 آبان 1392

برای همه مون

سلام به همه ی دوستان خوب و گلم.چند روز پیش اتفاقی کانالی زدم که این جملاتی که الان می خوام براتون بنویسم رو تو صفحه نشون می داد.خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم در اولین فرصت جمله ها رو بنویسم.خوب دقت کنین. فردا یک راز است.پس نگرانش نباش. دیروز یک خاطره بود.پس حسرتش را نخور. امروز یک هدیه است.پس قدرش را بدان. به امید فرداهایی هرچه بهتر برای عزیزانمان. ...
27 مهر 1392

برای کیانا و صدرا

بچه های گلم، سلام.امروز می خوام چند جمله که خودم خیلی دوستشون دارم براتون بنویسم.امیدوارم هروقت که مفهوم واقعی این جملاتو درک کردین اونها رو سر مشق زندگیتون قرار بدین.موفقیت شما آرزوی من وباباست. روزگار نسبت به کسی که بداند وقت خود را چگونه مصرف می کند، فوق العاده مهربان است. انسان موفق کسی است که از آجرهایی که به سویش پرتاب می شود،خانه ای محکم بسازد. برای انسانهای موفق بن بستی وجود ندارد.زیرا می دانند یا راهی خواهند یافت،یا راهی خواهندساخت. شکستی نیست،مگر دست کشیدن از تلاش. این عکس مربوط به دو سالگیه صدرا جونه!لباس تنش هم مال دوسالگیه کیانا جون.پسرم دخترم میشد بهش می اومد ها!مگه نــــــــــــــــه؟؟؟؟؟؟؟؟...
25 مهر 1392

مامان من گیر کردم!!!!!!!

من چیچار کنم؟ به چه می اندیشی؟پسرک کوچک من! پسرم سلام.الهی مامان فدات شه.آخه تو چقدر شیطونی؟میدونی اینجا چه اتفاقی افتاده؟چند شب پیش رفتیم خونه یکی از دوستای بابا.عمو هادی.تو با کیانا و نگار جون بازی می کردی و اونا در اتاقو می بستن و گاهی اوقات راهت نمیدادن.تا اینکه یه دفعه جنابعالی تنهایی رفتی تو اتاق و در رو از داخل قفل کردی.چند لحظه بعد من که توی پذیرایی بودم شنیدم که میگی مامان!من گیر کردم.فکر کردم شاید دستگیره سفته و نمی تونی بازش کنی.ولی فهمیدم نخیر آقا درو قفل کرده.حالا هر چی بهت میگیم صدرا جون کلیدو بچرخون.نمیتونی که نمیتونی.قربون قیافه ی ناراحتت بشم.من، هم ناراحت و نگران بودم هم مثل خبرنگارا ازت  عکس می گرفتم.ب...
15 مهر 1392