برای کودکانم که مرا درک می کنند...

پسرک ناز و کوچولوی مامان سلام.فدات شم که چون من صبح زود بیدارت کردم هنوز خوابی!پاشو مامانی ساعت 6داره میشه ها!!آره پسرم مدرسه رفتنای هر روزه ی مامان بدون هیچ وقفه ای شروع شد.امسال هم مهد نمیذارمت با کمک مامانی جون مهربون ایشالا امسال رو هم پشت سر میذاریم.وقتایی شیفت صبح نباشم که تا ظهر خودم هستم و کله ی سحر بیدارت نمیکنم ولی یه روزایی مثل امروز مجبورم از خواب ناز بیدارت کنم.ببخشید پسرم کاری از دستم بر نمیاد.تازه هنوز وضع تو از خیلی بچه های دیگه که با وجود سن پایین تر هر روز میرن مهد خیلی بهتره!مگه نه پسرم؟؟؟؟امروز مامانی و بابا جون مجبور بودند از تو و امیر علی با هم مواظبت کنند!شیطونک مامان بابا جون ازت تعریف می کرد و می گفت صدرا اصلا اذیت نمیکنه ولی امیر علی اشک مامانیو در آورده بود آخه پسرم اون هنوز یازده ماهشه طبیعیه که وقتی خاله جون پیشش نیست اینقدر گریه کنه.اونم مجبوره عادت کنه.شنیدم بهش گفتی بسه دیگه سرم درد گرفت از بس جیغ زدی!!آره پسری! حالا به کوچولو ها زور میگی؟به هر حال پسرم این روزا هم میگذره و فقط یه خاطره می مونه.به امید اینکه بهترین خاطره ها برات بمونه عزیز دل مامان.

کیانا جونی تو چطوری؟صبح مجبور شدم تو رو هم از ساعت 6.5بفرستم خونه ی عموجون تا ساعت 7.05با مینا جون سوار سرویس بشی و بری مدرسه.قرار بود امروز شیفت ظهر باشم و باهات بیام مدرسه ولی نشد که نشد!شرمندم دخترم غیر از روز شکوفه ها هیچ وقت نتونستم باهات بیام.ببخشید!ساعت حدود 10بود که مامان مینا خانم بهم خبر داد که کلاس خانم موسوی افتادی و حالتم خوبه.بازم بهت میگم دوستت دارم و امیدوارم امسال هم درساتو با موفقیت و افتخار تموم کنی و بری پایه ی بالاتر.کلاس سومی شدی ها!!!!!!!!!انگار همین دیروز بود که اومدی پیشمون و حالا نه سالت تا چند روزه دیگه تموم میشه.گلی مامان خوش بخت و خوشحال باشی برای همیشــــــــــــــــــــــه.