صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

سلام......

سلام دوست جونیای من خیلی دلم براتون تنگ شده بود شما چطور؟؟ ما به سلامتی و خوشبختانه برگشتیم اما الان چون شدیدا کزت خانم هستم نتونستم نظراتتونو تایید کنم و جواب بدم اما یه سر به وبهاتون زدم و در وب  ناهید جون  با دیدن خبر درگذشت خانوادگی یکی از نی نی وبلاگیهای عزیز مامان بابای آوینا و خود آوینا جون در سانحه هواپیمایی خیلی ناراحت شدم امید که خداوند همه ی درگذشتگان این سانحه رو مورد لطف و رحمت قرار بده و به خانواده های عزیزشون صبر و تحمل این فراق.ضمنا به محض اینکه سیندرلا خانم بشم با یه سفرنامه در خدمتتونم پس فعلا بای ...
22 مرداد 1393

تا بعد....

سلام حضور محترم دوستان عزیزم مهربانان من،اگه خدا بخواد و مشکلی پیش نیاد،قصد داریم چند روزی بریم گشت و گذار روزهای خوب و آروم و سرشار از سلامتی و نشاط برای همه تون آرزو دارم یادتون بمونه که دلم براتون تنگ میشه...پس فراموشمون نکنین...خداوند بزرگ پشتیبان و نگاهبانتان باد به امید دیدار ...
15 مرداد 1393

غار پلانکتون

سلام به دوستان خوب و مهربونم.امیدوارم حالتون خوب باشه و ایام به کامتون،شیرین و گوارا.کیانا خانم و آقا صدرا امیدوارم شما هم همیشه سلامت و شاداب باشید و آرامش در وجودتون پایدار.و اما روز عید فطر تصمیم گرفتیم با بچه ها بریم بیرون و یه هوایی تازه کنیم...وقتی کیانا 4 ساله بود رفتیم به یکی از مناطق دیدنی شهرمون...حالا که کیانا خانم 10 ساله شده یادش نبود اونجا چه شکلیه...از طرفی دیدیم صدرا هم 4 ساله شده پس تصمیم گرفتیم بریم همونجایی که شش سال پیش رفتیم و به صدرا هم گفتم خوب نیگاه کن که تا شیش سال دیگه اینجا نمیایم...خخخخخخخخخخخخخ خودمم نفهمیدم چی گفتم و چی شد...به هر حال راه افتادیم و رفتیم به قول صدرا به غار پلانکتون(کسانی که کارتون باب اسفنجی دید...
12 مرداد 1393

عیدتان مبارک....

خدا گوید:تو ای زیباتر از خورشید زیبایم...تو ای والاترین مهمان دنیایم...بدان آغوش من باز است...شروع کن!یک قدم با تو،تمام گامهای مانده اش با من.... دوستان عزیزم:استشمام رایحه ی دل انگیز عید سعید فطر، گوارای وجودتان باد. ...
6 مرداد 1393

مامان راست نگو!!!

سلام به همه...دوستان گل خودم.کیانا و صدرا و همه ی اونایی که یواشکی میان و یواشکی میرن و به قول گفتنی خوانندگان خاموشند.امیدوارم همه شاد و سلامت باشید.و اما در حال حاضر که مشغول تایپ این مطلب هستم،کیانا خانم رفته خونه ی مامانی و صدرا هم مشغول تماشای تلویزیونه و منم در حال تایپ و شنیدن آهنگ نگران منی مرتضی پاشایی هستم.اما دلیل گذاشتن این پست:امروز از صبح که کیانا بیدار شد،گفت مامان من برم امروز خونه ی مامانی؟ پیش بابا جون و به مامانی کمک کنم و...منم موافقت کردم و قرار شد بابا کیانایی رو  ببره اونجا.صدرا هم که مشغول بازی با کامپیوتر بود وقتی دید کیانا لباس پوشیده،گفت:کیانا کامپیوترو تو خاموش کن.و اومد پیش من.پرسیدم تو کجا میخوای بری پسرم...
3 مرداد 1393

خواب معصومانه

دوست جونیهای من سلام.امروز میخوام فقط یه عکس بذارم و برم.عکسی از یک خواب عمیق و آروم بچگانه عکسی که نشون میده چقدر رویاهای کودکیمون قشنگ بودن و چقدر آروم و زود به خواب میرفتیم و چقدر دور شدیم از اون روزها!!!روزهایی که سرمون به بالش رسیده و نرسیده،گوشه ی اتاق،روی پای مامان یا بابا،روی موتور یا دوچرخه،بی دغدغه و راحت میخوابیدیم... اما حالا از وقتی که سرمونو روی بالشمون میذاریم تا موقعی که بالاخره خوابمون میگیره به چه چیزهایی که فکر نمیکنیم و چه دلهره هایی که نداریم!!!!!!دوستان کجاست بچگیهامون؟؟؟یادش بخیر....یادش بخیر....فقط حواسمون باشه بچه های ما هم دارن بزرگ و بزرگتر میشن و از بچگیهاشون دورتر و دورتر....پس بیاین بیشتر هواشونو داشته باشیم تا ...
1 مرداد 1393

پسرم....

سلام به دوستان عزیزم.سلام به آقا پسر و دختر خانم مامان.این پستو میخوام اختصاص بدم به عکسهایی که جامونده و دوست دارم که یادگار بمونه.عکسهایی از کودکیهای پسری جون که روز به روز داره از دنیای بچگی فاصله میگیره و بزرگتر میشه.پسر مامان امیدوارم روزهای خوب و خوشی در انتظارت باشه...روزهایی که آرامش داشته باشی و در امنیت باشی...روزهایی که بتونی هیجانات خودتو کنترل کنی و دست به کارهای خطرناک نزنی...روزهایی که موفق باشی و شاد...این آرزوی قلبیه منه واسه همه ی بچه های این کره ی خاکی...واسه بچه هایی که این روزها نمیدونن از ترس تانک و بمب و موشک به کجا پناه ببرن...برای بچه هایی که این روزها گرسنه هستند و از شدت ضعف چشماشون باز نمیشه...آره پسرم بزرگتر که ب...
31 تير 1393

من از خدا خواستم...

من از خدا خواستم که پلیدیهای مرا بزداید. خدا گفت:نه!آنها برای این در تو نیستند که من انها را بزدایم،بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی. من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد. خدا گفت:نه!روح تو کامل است و بدن تو موقتی. من از خدا خواستم به من شکیبایی دهد. خدا گفت:نه!شکیبایی بر اثر سختی ها به دست می آید.شکیبایی دادنی نیست،بلکه به دست آوردنی است. من از خدا خواستم که به من خوشبختی دهد. خدا گفت:نه!من به تو برکت میدهم.خوشبختی به خودت بستگی دارد. من از خدا خواستم که از دردها آزادم سازد. خدا گفت:نه!درد و رنج،تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیکتر میسازد. من از خدا خواستم که روحم را رشد دهد. ...
28 تير 1393

پسرم معذرت میخوام...

سلام دوستان عزیزم.راستش دیروز بعدازظهر،عصر خوبی برای من و صدرا نبود....پسر گلم ازت معذرت میخوام.واما اصل قضیه...دیروز قرار بود من و بچه ها بریم خونه ی مامانی و از باباجون عیادت کنیم.صدرا کف اتاق دراز کشیده بود و من مشغول شستن ظرفها..کیانا هم که میخواست شلوار صدرا رو بپوشه،گوش نمیکرد و همینطور دراز کش وسط اتاق بود تا اینکه ظرف شستن من تموم شد و گفتم پاشو پسرم بریم دستشویی بعدم بریم خونه ی مامانی...پسری بازم گوش نکرد و من دستشو گرفتم و گفتم: خب پاشو دیگه!و چون صدرا خودش هیچ تلاشی برای پا شدن نکرد انگار دستش کشیده شد و ناگهان گریه ای سر داد که دلم کباب شد و از ترس زهره ترک شدم.فقط صدای جیغ های صدرا بود و سرزنشهایی که خودمو میکردم که این چه کاری...
27 تير 1393