من از خدا خواستم...
من از خدا خواستم که پلیدیهای مرا بزداید.
خدا گفت:نه!آنها برای این در تو نیستند که من انها را بزدایم،بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد.
خدا گفت:نه!روح تو کامل است و بدن تو موقتی.
من از خدا خواستم به من شکیبایی دهد.
خدا گفت:نه!شکیبایی بر اثر سختی ها به دست می آید.شکیبایی دادنی نیست،بلکه به دست آوردنی است.
من از خدا خواستم که به من خوشبختی دهد.
خدا گفت:نه!من به تو برکت میدهم.خوشبختی به خودت بستگی دارد.
من از خدا خواستم که از دردها آزادم سازد.
خدا گفت:نه!درد و رنج،تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیکتر میسازد.
من از خدا خواستم که روحم را رشد دهد.
خدا گفت:نه!تو خودت باید رشد کنی،ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.
من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید.
خدا گفت:نه!من به تو زندگی میبخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری.
و در نهایت،من از خدا خواستم که به من کمک کند تا دیگران را همان طور که او دوست دارد،دوست داشته باشم.
خدا گفت:....سرانجام اصل مطلب را درک کردی.