صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

وب زدگی.....

سلام به تک تک دوستان خوب و مهربونم.راستشو بخواین نمیدونستم بیماریهای دنیای مجازیم واگیر داره؟؟؟؟اما همین طوره و من دچار وب زدگی که یکی از این ویروسهای جدیده شدم شدیدا پس تا زمانی که خوب شم و تصمیم به نوشتن بگیرم به خدای بزرگ میسپارمتون.اگه به وبهاتونم سر نزدم دلیلش همین بیماریه که گفتم.ولی بدونید به یادتون هستم و حتما پیشتون میام.فعلا خدانگهدار... ...
23 مهر 1393

و اما مهد کودک....

سلام به دوستان خوبم و سلام به کیانا جون و صدرا جون.قصد دارم برای پسری جون خاطرات مهدشو موندگار کنم و اتفاقاتیو که براش توی این دنیای جدید میگذره و پیش میاد رو ثبت کنم.بله خوشبختانه پسری زودتر از اونی که من فکر میکردم به مهد رفتن عادت کرد و ما رو حسابی روسفید نمود به طوری که حتی وقتی مهد تعطیله یه دفعه برمیگرده و میگه:من میخوام برم مـــــهد!!!!!و منم اینجوری میشم خب مسلما یه دلیلش اینه که اونجا سرگرم میشه و بیشتر خوشش میاد و از بی حوصلگی در میاد.اما هنوز به جز تیکه هایی از شعرها که میخونه و گاهی حرفهای نصفه نیمه ایه که از آموزشها یادش مونده و پراکنده میگه مورد خاصی یا آموزش خاصیو یاد نگرفته شایدم بچم خیلی توداره و من نمیدونم به نقاشی هم که...
20 مهر 1393

کودکم.....

کودکم با تو سخن میگویم با تو که ثمره ی عمر و هستی منی.با تو که وجودم در وجودت خلاصه میشود و لبخندم از دیدن لبخند تو نور میگیرد.با تو سخن میگویم که هر وقت ناراحتی و غم بر چهره ات مینشیند،قلبم در سینه ام فشرده میگردد و وجودم از اندوه تو تیره.کودکم با تو سخن میگویم که وقتی کفشهای مرا جلوی پایم جفت میکنی،قلبم از شادی چنان میتپد که گویی از سینه ام بیرون میزند.کودکم با تو سخن میگویم که وقتی جلوی سینک آشپزخانه می ایستی و با دستان کوچکت ظرفها را برایم میشویی اشکها در چشمانم حلقه میزند و کاملا درک میکنم که کودکم بزرگ شده بزرگ و بزرگتر.کودکم با تو سخن میگویم که از من میخواهی چند لحظه بیشتر بخوابی و من هم کنارت باشم و در آغوش بگیرمت و از بوی تنت ...
16 مهر 1393

برای دختر یکی یکدانه مان.....

امروز تولد توست،تولد دختر مهربان من.تولد دردانه ام که ده سال از به دنیا آمدنش گذشته....تولد کیانای ما.پس سلام.سلام به دخترک ده ساله ی من.سلام به کیانایی که ده سال پیش در چنین روزی،دهم مهر سال 1383ساعت 2.45بعدازظهر چشمانش را به روی این دنیا باز کرد و دستان کوچکش را،ضربان تند قلبش را،صورت گرد و خوشگلش را به من و پدرش هدیه داد و دنیایی شد برای ما.کیانا جان!امروز و در سالروز میلادت میخواهم برای هزارمین بار بگویم و فریاد بزنم که همواره عاشقانه دوستت داشته ام و خواهم داشت.میخواهم بدانی که مهر مادری با هیچ چیز قابل قیاس نیست و این را تنها روزی درک خواهی کرد که مادر شوی.عزیزم هنوز نگاه معصومانه ی دوران کودکیت،خنده ها و گریه هایت،حرف زدنها و شیرین ز...
10 مهر 1393

این روزها...

دوستان گل و کم پیدای من سلام.کیانا خانم و صدرایی سلام.امیدوارم حال همه خوب باشه و لبخند شادی و رضایت بر لبانتون.و اما اندر احوالات این روزهای ما:آقا پسر مامان جناب صدرا،از اینکه هر روز مجبوره بره مهد اصلا خوشحال نیست و هر روز با پوشیدن لباس مهد عزاداری میکنه و میگه:من نمیخوام برم مهدم...من میخوام خونه تنها بمونم....من برم مهدم میخوابم و.....خلاصه میره و اونجا هم ساکت میشه و کارهاشو انجام میده و خوراکیهاشو تموم میکنه و ظهر که میاد خونه ازش میپرسیم خب چه خبر؟مهد خوب بود؟چی یاد گرفتین؟چی کار کردین؟و پسرمون میگه:هیچی هاد نگرفتیم...هیچ کار نکردیم...بچه ها خاله سعیده رو اذیت کردن...خاله سعیدم دیده(دیگه) مهربون نبود...منم به بچه ها گفتم همدیگرو نز...
8 مهر 1393

به بهانه اغاز فصلی جدید برای بهانه زندگیم....

سلامی چو بوی خوش آشنایی.دخترم کیانای عزیز و پسرم صدرای مهربان،سالی جدید  با شروع مهر برایمان آغاز شد و در کنار هم تجربه ای نو داشتیم.تجربه ای که برای من و بابا شش سال پیش هم شروع شد ولی جالب نبود و این تجربه،مهد رفتن کیانایی بود که فقط با گریه و استرس همراه بود و خانه نشینی و نرفتن به مهد و پاس کردن چکها توسط ما.حال امسال در پاییز 93 پسرک 4 ساله ی من برای اولین بار پا در مهد کودک گذاشت و در دوره ی پیش دبستانی یک ثبت نام شد.با توجه به سابقه ی ذهنی قبلیمان دیشب خواب به چشمانمان نیامد و استرس لحظه ای از ذهنمان دور نشد.صبح زودتر از همیشه بیدار شدیم و مشغول انجام کارها و بلاخره پسرکمان را با ناز و نوازش ساعت 7 از خواب ناز بیدار کردیم و با پ...
5 مهر 1393