به بهانه اغاز فصلی جدید برای بهانه زندگیم....
سلامی چو بوی خوش آشنایی.دخترم کیانای عزیز و پسرم صدرای مهربان،سالی جدید با شروع مهر برایمان آغاز شد و در کنار هم تجربه ای نو داشتیم.تجربه ای که برای من و بابا شش سال پیش هم شروع شد ولی جالب نبود و این تجربه،مهد رفتن کیانایی بود که فقط با گریه و استرس همراه بود و خانه نشینی و نرفتن به مهد و پاس کردن چکها توسط ما.حال امسال در پاییز 93 پسرک 4 ساله ی من برای اولین بار پا در مهد کودک گذاشت و در دوره ی پیش دبستانی یک ثبت نام شد.با توجه به سابقه ی ذهنی قبلیمان دیشب خواب به چشمانمان نیامد و استرس لحظه ای از ذهنمان دور نشد.صبح زودتر از همیشه بیدار شدیم و مشغول انجام کارها و بلاخره پسرکمان را با ناز و نوازش ساعت 7 از خواب ناز بیدار کردیم و با پوشاندن لباس مهد بر تنش به یکباره دچار استرس شد و اشکهایش با سوزش چشمهای ما همخوان گردید.صدرا را ساعت 7 و 20 دقیقه به مهد سپردیم و قول دادیم که زود برگردیم و به خانه برویم.پسرمان هم در حالیکه اشک چشمانش را نمدار کرده بود گوشه ی دنجی از سالن انتظار ایستاد تا ما برگردیم.پسرکم نمیدانی لحظه ای که از در مهد بیرون رفتم و پا در ماشین گذاشتم چه حسی داشتم و چطور قلبم فشرده و درهم بود.اما این را هم میدانستم که پسرک من مردی شده و از عهده ی کارهایش بر می آید گرچه من نباشم.بله پسرم دو بار از مدرسه با مهد تماس گرفتم و هربار خبرهای خوبی از تو به من میدادند.تا اینکه ساعت 12 شد و من با آژانس اومدم دنبالت.لحظه ای که به مهد رسیدم مربیت را دیدم و گفتم صدرا چطوره؟و خاله سعیده مهربون گفت:خوابیده!!!!پسرکم تو را در حالیکه دستان کوچکت را زیر سر گذاشته بودی و در خوابی عمیق فرو رفته بودی دیدم.چقدر معصومانه خوابیدی پسرم......
بفرمایید بریم ادامه مطلب....
پسرکم از خواب ناز بیدارت کردم و در آغوش فشردمت.چه حس زیباییست عشق مادر و فرزندی وفقط خدا میداند که چه آرامشی در آغوش هم یافتیم.نازنینم از ظهر که به خانه رسیدیم مدام قربان صدقه ی من میروی و میگویی مامان دوستت دارم!!!مامان دلم برات تنگ شده بود!!!مامان جونم!!!!...بهانه ی زندگیم، پسرک کوچکم.. میدانی که دوستت دارم و نمیخواهم لحظه ای غم بر چهره ات ببینم اما فرزندم این هم مرحله ایست برای رشد بهتر تو...پس مرا ببخش و بدان باید تا آخر خط برویم.پس قوی باش فرزندم...قوی و محکم.و اما کیانای بهتر از جانم تو نیز باید تمام تلاشت را به کار بگیری و پناهی باشی برای برادرت برای روزهای سخت.روزهای سختی که شاید ما نباشیم.پس دخترکم استواری بیاموز و صبور باش.و بدان که دوستتان دارم آبی های آسمان من.و اما تو همسرم...امید که همیشه باشی و سایه ات بر سرمان.تصور نبودنها آدمی را می آزارد و اشک بر چهره می نشاند...پس بمان کنارمان تا انتها...
حضور صدرا در مهد در اولین روز مهرماه برای چند دقیقه...
صدرا ناراضی از کت مهد که چرا دکمه هاش الکیه...
اولین حضور چند دقیقه ای صدرا در کلاس روز اول مهرماه
جشن در مهد کودک روز دوم مهرماه با حضور من کنار صدرایی
صدرا و ترس از کلاه قرمزی و رفتن من!!!!
و پسرکم در ساعت 7.15 دقیقه صبح شنبه مورخ 1393.7.5
عزیزم یادت نرود که باید در مسیر زندگی هم غم و هم شادی را در کنار هم تجربه کنی و در برابر سختیها آبدیده و چون کوه استوار گردی.پس از این پله هم بگذر و بالا برو...و بدان من و پدرت تا زمانی که هستیم پشتیبانت خواهیم بود...