این روزها...
دوستان گل و کم پیدای من سلام.کیانا خانم و صدرایی سلام.امیدوارم حال همه خوب باشه و لبخند شادی و رضایت بر لبانتون.و اما اندر احوالات این روزهای ما:آقا پسر مامان جناب صدرا،از اینکه هر روز مجبوره بره مهد اصلا خوشحال نیست و هر روز با پوشیدن لباس مهد عزاداری میکنه و میگه:من نمیخوام برم مهدم...من میخوام خونه تنها بمونم....من برم مهدم میخوابم و.....خلاصه میره و اونجا هم ساکت میشه و کارهاشو انجام میده و خوراکیهاشو تموم میکنه و ظهر که میاد خونه ازش میپرسیم خب چه خبر؟مهد خوب بود؟چی یاد گرفتین؟چی کار کردین؟و پسرمون میگه:هیچی هاد نگرفتیم...هیچ کار نکردیم...بچه ها خاله سعیده رو اذیت کردن...خاله سعیدم دیده(دیگه) مهربون نبود...منم به بچه ها گفتم همدیگرو نزنید وگرنه خودم یه کتک حسابی بهتون میزنم!!!!!!!حالا واقعا نمیدونم پسری با کسی صحبت میکنه یا نه ولی اینجوری تعریف میکنه.دیروزم به مناسبت هفته دفاع مقدس بچه ها نقاشی کشیدند و نقاشی پسریمون که پر بوده از خطوط درهم و برهم رنگی به عنوان یه نقاشی خوب از پیش یک انتخاب شده و به دیوار آویخته شده....فقط خطوط درهم!!!!!نمیدونم یعنی چی؟؟؟؟خودش که میگه اینجا خونه ی اقا دزده ست....نمیدونم دشمنو به دزد تشبیه کرده و دفاع کرده یا چیز دیگه ست؟؟؟؟حالا من فقط عکس نقاشیو که در گوشی همسری بود دیدم...باید فردا برم و نقاشی بچمو موشکافی بنمایم.خلاصه دوستان سر خودمم با کارهای مدرسه گرمه و متاسفانه حوصله ی کار خونه ندارم و همه چی مثل نقاشی پسرم در هم برهمه...اصلا چه معلوم؟؟؟ شاید پسری خونه ی خودمونو کشیده...خخخخخخخخخخخخ.واما دوست جونیا در آخرین روزهای تابستون یه گردش کوچولوی بیرون شهری داشتیم که عکساشو در ادامه مطلب واستون میذارم.امیدوارم خوشتون بیاد و با دیدن طبیعت زیبا ولی کم آب اندکی از شلوغیهای شهر فاصله بگیرید.ایام به کامتان و حق نگاهبانتان.
واقعا وحشتناکهاین کل آبیه که از یک رودخونه ی خروشان مونده
من عجیب به ریشه ها علاقه دارم
دیگه دمپایی پوشیدن و برداشتن دمپایی واسه بیرون رفتن مد شده واسه هر دو بچمون...
صدرا خوشحال از اینکه رفته بالای درخت...
و در ادامه صدرا ترسان از اینکه بالای درخت بود
اینجا یه زمانی بستر رودخونه ای بود پر آب و خروشان
سبز باشید و با نشاط دوستان مهربانم
حالا بفرمایید برید اینجاشرمنده...بلد نبودم هر دو رو با هم یکجا بذارمناهیدی بیا یادم بده خواهر واسه دفعات بعدی