صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

برای مامان و بابا ها(استرس)

1392/9/7 17:13
340 بازدید
اشتراک گذاری

  ن

 سلام دوستان عزیز و مهربون.چند وقتیه موضوع استرس در بچه های این دوره زمونه خیلی فکرمو مشغول کرده!!!!!!قبلا وقتی یه نفر به سن کنکور و دانشگاه میرسید میگفتن استرس داره.ولی حالا بچه های ما نمیدونم واقعا چرا از همون دوران کودکی با استرس دست و پنجه نرم میکنند.کیانای من هم از سن چهارسالگی استرس هاش کاملا مشهود شد.اصلا تحمل مهد نداشت و دو سال تمام مهد رفتنش با ناراحتیو و دل درد و...همراه بود.بلاخره زمان پیش دبستانی بهتر شد و بدون دردسر به مدرسه میرفت اما رگه های استرس در اشکال مختلف هنوز همراهشه.چند روز قبل هم دانش آموزی برای ثبت نام وارد مدرسه شد.پایه هفتم.یعنی تقریبا سیزده ساله.این دختر خانم یک ماه اولو در یک مدرسه دیگه به شکل عادی در کلاسها حاضر شده بود و بعد از این مدت با دل دردهای شدید و حالت تهوع همزمان با رفتن به کلاس مواجه شده بود.و مدام در مدرسه گریه میکرده و به خونه میرفته.حالا خانواده تصمیم گرفته بودند که به مدرسه ما بیادتاهمراه یکی از همکلاسیهای سال قبلش باشه.ما هم قبول کردیم و دانش آموزو گذاشتیم کلاس دوستش.بعد از گذشت یک زنگ دانش آموز با گریه و ناراحتی اومد که زنگ بزنین مامانم بیاد من میخوام برگردم مدرسه قبلیم.البته اینو بگم، روز قبل بعد از ثبت نام یه دقیقه رفت کلاس و بلافاصله اومد پیش مامانش( که در حال رفتن بود) و گفت بریم مدرسه قبلیم.واین دومین روز بود که باز گفته بود میخوام برم مدرسه جدید و مدرسه قبلیو نمیرم.حالا چنان رنگ پریده بود و اشک میریخت که آدم نمیدونست باید چیکار کنه؟؟؟؟؟؟میگفت همین که چشمم به کتاب میفته اینطوری میشم و گریه ام میگیره.چاره ای نبود زنگ زدم به مامانش و گفتم خانم عزیز بچه رو اساسی درمانش کن.فعلا سلامتیش از درس و مشقش واجبتره.پدرش که اومد در حالی که بهت زده بود، پرسید: به نظرتون خوب میشه؟ما هم گفتیم چرا که نه.فقط باید پیگیر باشین.بعد هم پرونده رو دادیم دست پدر نگران و دختر گریان هم رفت.واما امروز هم، همین که رسیدم مدرسه دیدم یکی از شاگردای خوب و مودبم پشت در دفتر وایستاده.گفتم چی شده؟گفت خانم منتظرم مامانم بیاد.گفتم چرا؟که دیدم داره میلرزه؟!!!!!!!!!پرسیدم مریض شدی؟داری میلرزی!!!.گفت: خانم چند روزیه  اینجوری شدم.همش استرس دارم. دستاش  یخ شده بود و زیر چشماش کبود.واما سوال من: مامانا باباها اینجا مقصر کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چرا بچه هامون دارن دچار انواع مشکلات روحی و اضطراب و افسردگی و.....میشن؟خواهش میکنم بیاین بیشتر حواسمونو جمع کنیم و انتقال دهنده انواع استرسها به فرزندانمون نباشیم.دوست ندارم شاهد این موارد باشیم به هر حال ببخشید خسته تون کردم.موفق باشید و شادمان.

نقاشی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

ارلا
6 آذر 92 21:26
روی شما به سرخی انار. شب شما به شیرینی هندوانه ، لبتان مانند پسته خندان ، عمرتان به بلندای شب یلدا، و غم هایتان به کوتاهی روزش باد .
مامان ریحان
8 آذر 92 19:51
سلام عزیزم واقعا ناراحت کننده هست بچه ها تو این سن وسال استرس دارنماها که بچه بودیم نمی فهمیدیم استرس چیه
مامان سهند و سپهر
9 آذر 92 9:04
این استرس ها خیلی بد و ناجوره براشون . خیلی . روی سلامتیشون خیلی اثرات بدی میذاره مخصوصا وقتی بزرگ میشن و اینهمه استرس رو همراه خودشون یدک میکشن. نمونه ش رو دیدم که میگم... چرا اینجوریه واقعا ؟ چکار باید کرد؟ شما شغلتون چیه مامانی؟ سلام عزیزم من معلم هستم.ولی در حال حاضر معاونت دارم.ایشا...بتونم قصد دارم یک پست با عنوان جلوگیری از استرس ها بذارم.ممنون که سر زدین.
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
10 آذر 92 2:36
وای عزیزم ممنونم بابت گوش زد به جاتون منم ادم پر استرسی هستم وای این این طوری نشه اون اون طوری نشه خدااا نمیدونی چقدر نگران این بچه هااا شدم سلام عزیزم.امید که استرسهات کم و کمتر بشه