صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

خوشمزگی های صدرایی ........

سلام به همه ی شما دوستان خوب و دوست داشتنیم که واقعا و از صمیم قلب میگم که وقتی اینترنت یا سایت مشکل پیدا میکنه و نمیتونم بیام پیشتون چقدر کلافه و ناراحت میشم و دلم براتون تنگ میشه.امیدوارم  همه ی شما عزیزان و خانواده های مهربونتون همیشه ایام در صحت و سلامت باشید.                                                                               حالا م...
18 دی 1392

برف بی برف

سلام دوستان گلم.نمیدونم چرا امسال هوا اینطوری شده؟؟خشکتر و سردتر از سالهای پیش.دو شبه فقط در حد نیم ساعت تا یک ساعت یک کوچولو برف میاد و صبح نشده خبری از برفها نیست.فکر میکنم با ندونم کاریهامون روز به روز بیشتر داریم به محیط زیستمون آسیب می رسونیم و همه چیو داغون میکنیم.اکثر شهرهای بزرگ هوای آلوده دارن و میدونید که تنفس در این هوا چقدر زیان بار و خطرناکه!!دریاچه هامون هم که تبدیل به شوره زار شدن و خبری از صدای دلنشین موجها به گوشمون نمیرسه.حالا من تجربه شهرهای بزرگو ندارم ولی فکر میکنم  حتی پرنده ها هم اون جا آواز نمی خونند.تا کجا میخوایم پیش بریم، نمیدونم؟؟!!!!به هر حال چند روز پیش که شهر گردی میکردیم با صحنه ی زیر روبه رو شدیم.عکسشو ...
14 دی 1392

تولد سه سالگی نی نی وبلاگ

نی نی وبلاگ عزیز امروز فهمیدم سه ساله شده ای.همیشه دوست داشتم قدیمی ترین وبلاگو در نی نی وبلاگ بشناسم و بهش سر بزنم.حالا فهمیدم که قدمت اولین وب میشه سه سال.زمانی که صدرا فقط سه ماه و نیمه بود و کیانا هم شش سال داشت. چند ماه بیشتر نیست که  با این سرویس آشنا شده ام.نی نی وبلاگ عزیز تو به من این امکان را دادی که برای خودم دوستانی چون گل نیلوفر در دنیای مجازی داشته باشم.دوستانی که با شادیهایشان شاد میشوم و با غمهایشان دلم می گیرد.دوستانی که میتوانم بدون اینکه ببینمشان حسشان کنم و مهر و علاقه شان را با تمام وجودم درک کنم.اینجا فضایی کاملا اختصاصی برای ما مادرهاست،تا از خودمان و میوه های جانمان بگوییم و برای مبارزه با مشکلاتمان از هم کمک بخ...
9 دی 1392

یاد آن روزها......(وقتی که من .......)

سلام.کیانا جون و صدرای عزیز امروز میخوام از 13سال پیش براتون بگم.وقتی که من و بابایی سال 79 با هم ازدواج کردیم.اون سال من استخدام رسمی شدم و باید میرفتم به یکی از روستاهای دور افتاده که از توابع شهر خودمونم نبود.اونجا باید بیتوته میکردم.یعنی دو هفته میموندم و بعد پنج شنبه جمعه میومدم و باز شنبه بر میگشتم.اگه شد عکسهایی از اون دوران اینجا براتون میذارم.باید اسکنشون کنم.آخه اون موقع من موبایل نداشتم که از همه چی عکس بگیرم.به هر حال اون روزها بابایی هم با من اومد که تنها نباشم.انتقالی گرفت.زندگی تو ی اون روستا ی کوچولو جذابیتهای خودشو داشت.مدرسه با دخترهای پرشور و هیجان،هوای تمیز و به دور از هر آلودگی،همسایه های مهربون،بخاری نفتی چکه ای،اجاق خ...
7 دی 1392

یک متن با گویش صدرایی........

پسرم امروز میخوام از حرف زدن شیرین و دوست داشتنیت برات بگم.حرف زدنی که بیشتر خودمون میفهمیم و باید برای بقیه ترجمه اش کنیم.چون هم تند حرف میزنی و هم گویشی داری مختص خودت.فکر کنم بعضی از پسرا اینجورین دیگه.چون کیانا جونی اصلا اینطوری حرف نمیزد و نیاز به مترجم نداشت.... گویش صدرایی : مامان تو بری مردسه من دریا میشم.مامانی میاد میگم گذا برام اُخمرغ درست کنه.من خیلی خار دارم.وختی بزرگ شدم دیده اسکلت بازی میکنم.اگه من اب کفیث بخورم باید برم دُکتک.میخوام برم پُفتتر تو انترنت نی نی بیبلاگ ببینم.دو بار دیده بازی آنلای بکنم.بعدم من باب افسنجی دوس دارم ههولا با فافریک دوست میشه.به من آشق بدین تا چای شیرینی بخورم.خُلام کجاست؟من نباید هوای س...
2 دی 1392

بدون شرح......

این عکسو دیدم.خیلی خوشم اومد.چون خودم زیاد باهاش برخورد داشتم.ببینید قیافه ایرانی ها تو مترو و اتوبوس پی نوشت:کار من از گریه گذشته است،به آن میخندم...... ...
2 دی 1392