صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

صدرا جون مریض شده...

پسر مامان الان خوابیده.. چون دیشب هم نتونست خوب بخوابه و پریشب هم همین طور.امروز ظهر بعد از مدرسه پسریو بردم پیش دکتر.پسرم وقتی بابایی بهت گفته که مامان میخواد ببردت دکتر  برگشتی گفتی:من نمیرم دکتک.دکتک بچه گونه ست.حالا یعنی چی؟ ما نمیدونیم؟؟خلاصه رفتیم پیش آقای دکتر و جنابعالی به سوالات دکتر جواب نمیدادی و من سوالو تکرار میکردم و شما جواب منو میدادی.به هر حال دکتر گفت چیزی نیست و خوشبختانه عفونتی در کار نبود.همون داروهایی رو داد که خودم بهت میدادم...بابا منم یه پا دکترم...ها وا....باور کن پسری.اما پریشب که حالت خوب نبود بعد از سرفه و کلی غلت و اینور اونور انداختن دست و پات یه دفعه چشاتو باز کردی و رفتی پایین تخت نشستی!!!گفتم صدرا جون ...
7 بهمن 1392

ورژن جدید بازیهای صدرایی

 سلام و عرض ادب حضور همه ی دوستان عزیزم.و اما پسرم...یکی دو روزیه که چشم راستت بدجور قرمز شده و سرماخورده ای البته و خوشبختانه شدید نیست اما درگیرت کرده.ایشا....شما و همه ی بچه هایی که درد و بیماری دارن زودتر خوب و سلامت بشن و اما از بازیهات بگم که چند روز پیش بسته ی مگنت کیانا رو پیدا کردم و جنابعالی هم دیدی و مجبور شدم بهت بدم.آخه از ساچمه هاش یا همون گوی های فلزیش میترسم که دهنت کنی ...دوران نی نی بودنت چیزی دهنت نمیکردی ولی حالا که بزرگ شدی نمیدونم چرا چیزهای خطرناک میذاری دهنت به هر حال بد نبود تا دوروز سرگرم بودی و باز گذاشتی کنار مثل همه ی اسباب بازیهای عادیه دیگه...راستی پریشب بهم گفتی:ماه تو آسمونه؟میخوام ببینم...رفتیم تو حیاط...
4 بهمن 1392

دخترم... چون فرشته شده ای....

کیانای گلم  عصر سه شنبه در مراسم جشن تکلیف تو و دوستانت همراه دیگر مادران شرکت کردم.احساس می کردم چون فرشته ای بال و پر گرفته ای و با معبودت راز و نیاز می کنی.دخترم،گاه با دیدنت در چادر صورتی رنگ قطره اشکی گوشه ی چشمانم خودنمایی میکرد و بغضی در گلویم می شکست.با شکوه شده ای و بزرگ.باور نمیکنم دختر کوچک من اکنون برای خودش خانمی شده است و بر سجاده ی عشق نشسته....دخترم آرزوی بهترینها و خوبترینها را برایت دارم.بر پیشانیت بوسه میزنم و عطر ملکوتی شدنت را در سینه ام حبس میکنم و با تمام وجودم به خاطر میسپارم، لحظه ای را که سر سجاده ات دستانت را رو به آسمان بلند کرده ای و زیر لب دعا میکنی.دوستت دارم گل نازم... جشن عبادت با...
3 بهمن 1392

صدرای ما....

 سلام به همه.و سلام به شما پسر شیطون کوچولوی من.ببین پسر جان آخه ما همه چیمون تا قبل از اینکه جنابعالی دست به آچارت خوب بشه، درست و درمون بود.همین توپو ببین این بدبخت چه گناهی کرده که به این روز افتاده و شده کلاه جنابعالی؟؟؟ ای پسرجان! من نصف شب تو خواب یه دفعه میبینم تق.... دست و پام خورد به یه چیزی!!!میدونی چی؟نمونه اش همین وسایلی که تو عکسه.جنابعالی هر شب یه چیزایی که البته اکثرا اسباب بازی نیستن رو میاری تو تخت زیر دست و بالمون.همین دمپایی ها تا سه شب پیش ما میخوابیدن.این اسبه که بلاخره پاشو شکوندی و دستش از دنیا کوتاه شد.این تلفنم که دیگه نا نداره حرف بزنه.از باتری و ماشیناتو و موبایل و چراغ قوه و وسایل آشپزخونه میگذریم.چ...
30 دی 1392

فردا دیر است....

روزها با سرعت از پی هم میگذرند.دخترم انگار دیروز بود که پا به دنیای ما گذاشتی و حالا 9سال از آن روزها گذشته و تو پسرم سه سال پیش را ببین!اینجا هنوز 4ماه بیشتر از سن تو نگذشته بود و چه آرام در کنار کیانا دراز کشیده ای و چه مهربان نگاه میکنی.اما حالا نمیدونم چی شده که مدام با هم مشکل پیدا میکنید و تو دخترم همیشه چنین نتیجه می گیری که باید به جای صدرا یک خواهر میداشتی تا اینقدر اذیت نشی...عزیزانم روزها و لحظه ها با سرعتی فراتر از آنچه که ما میپنداریم میگذرند.پس قدر یکدیگر را بدانید و پشت و پناه هم باشید و از اشتباهات هم در گذرید.دوستتان دارم و همه ی آرزویم سعادت شما در زندگیست.....امروز به یکدیگر عشق بورزید...فردا دیر است...خیلی دیر... &n...
19 دی 1392

گردشی در آخرین روزهای پاییز92

 در آخرین روزهای پاییز دل انگیز رفتیم به یکی از روستاهای خوش اب و هوای شهرمون.(باغ عمو جون)اینها تصاویری از گردش اون روز پسر جونه.پسری با دمپایی های قرمز.نمیدونم چرا پسرم فقط دمپایی دوست داره بپوشه؟؟؟؟                                                                        ...
19 دی 1392