صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

یاد آن روزها......(وقتی که من .......)

1392/10/7 17:35
449 بازدید
اشتراک گذاری

سلام.کیانا جون و صدرای عزیز امروز میخوام از 13سال پیش براتون بگم.وقتی که من و بابایی سال 79 با هم ازدواج کردیم.اون سال من استخدام رسمی شدم و باید میرفتم به یکی از روستاهای دور افتاده که از توابع شهر خودمونم نبود.اونجا باید بیتوته میکردم.یعنی دو هفته میموندم و بعد پنج شنبه جمعه میومدم و باز شنبه بر میگشتم.اگه شد عکسهایی از اون دوران اینجا براتون میذارم.باید اسکنشون کنم.آخه اون موقع من موبایل نداشتم که از همه چی عکس بگیرم.به هر حال اون روزها بابایی هم با من اومد که تنها نباشم.انتقالی گرفت.زندگی تو ی اون روستا ی کوچولو جذابیتهای خودشو داشت.مدرسه با دخترهای پرشور و هیجان،هوای تمیز و به دور از هر آلودگی،همسایه های مهربون،بخاری نفتی چکه ای،اجاق خوراک پزی کوچولو،تلویزیونی که بدون آنتن مثل آینه شبکه ها رو نشون میداد.کوههایی که دلت میخواست بری تا رو قله اش بشینی.حتی یدونه گاو گنده ی همسایه ی روبروییمون که یه دفعه میخواست به من حمله کنه و پیرزن همسایه با لهجه خودش به من میگفت نترس دخترجان.تکون نخور.و بعد گاوشو برد خونه.سگهایی که تو روستا بودن و من خیلی وقتها ازشون میترسیدم.آب شیرین و گوارای روستا که اصلا اثری از املاحش روی کتریها نمیموند و واقعا خوشمزه بود.دختر خدمتگزار مدرسه که اسمش زهرا بود و منو خیلی دوست داشت و همیشه بهم میگفت خانم شما خیلی خوبین.نمیدونم الان تو چه وضعیتیه ولی دلم براش تنگ شده و امید که سلامت باشه.از اجاق گازیمون براتون بگم که یه بار من نفهمیده بودم و شلنگش شل شده بود تا من روشنش کردم شلنگش در اومد و در حالیکه مثل فرفره می چرخید ازش آتیش در میومد و من مات و مبهوت نگاش میکردم و شانسم بابایی زود سر رسید و پیچ کپسولو بست.از ترس این شکلی شده بودمنگرانسوالو بعدشم شاید اینجوریتعجبخلاصه، از بزغاله های صاحبخونمون براتون بگم که چنان بالا و پایین میپریدن و راحت از پله ها بالا میومدن که نگو و نپرس.راستش من از اونا هم میترسیدم.از نفت آوردن بابا بگم که میرفت هوای سرد تو صف نفت وامیستاد و گالن های 20لیتری پر و سنگینو میاورد و تو بشکه خالی میکرد.خداییش اونجا زمستونای سرد و پر برفی داشت.از همه مهمتر از خونمون بگم.یه اتاق تقریبا 12متری کوچولو که دو تا تاقچه داشت و دوتا پنجره و یه در چوبی قدیمی که از بیرون قفل میشد.یه آشپزخونه ی نقلی که اونم یه پنجره و یه در کوچیک آهنی داشت و وقتی هوا گرم میشد برای راحت شدن از شر مگسها باید کلی پیف پاف میزدی توش. خونمون مثلا طبقه ی بالا بود و از اونجا میشد رفت روی پشت بومهای همسایه ها.  کوهها و حتی نمایی از مدرسه از روی پشت بوم دیده میشد. اسم خانم صاحبخونمون زهرا خانم بود.گاهی اوقات برنج آتیشی برای خونوادش درست میکرد و نمیدونین چه بوی برنج و دودی میپیچید.یادش بخیر.راستی متاسفانه قبرستون ده دقیقا نزدیک مدرسه بود.پنج شنبه های شیفت عصر شاهد اومدن دسته جمعی مردم ده برای فاتحه خونی سر مزار رفتگانشون بودیم.میشه گفت همه می اومدند.یه بار هم با دخترا رفتیم بالای کوه.ساده و صمیمی، خوش گذشت.جاتون خالی.دیگه از چی بگم براتون....آها از سوپری ده بگم که فقط توش چندتا تن ماهی و دو نمونه کیک خشک و چند قوطی کبریت پیداش میشد.گاهی که ذخایرمون تموم میشد و بابایی میرفت مرکز بخش منتظر بودم که زود بیاد و برام چیپسی پفکی چیزی بیاره که دلی از عزا در بیارم.خنده داره شاید شما حتی نتونین تصورش کنین.اما ما این دورانو داشتیم.بعضی شبا اونقدر هوا سرد میشد که بخاری سیاه چکه ای ما جوابگو نبود و باید با کاپشن و پالتو میخوابیدیم.عزیزانم خاطرات زیاده اما مجالی برای گفتنش نمونده.فقط در ادامه یکی از ترانه هایی که اون روزا خیلی گوش میدادم و ازش خوشم میومد رو براتون مینویسم.راستش دلیل نوشتن این پست هم پیدا کردن و شنیدن این آهنگ بعد از 13ساله.بلاخره چند روز پیش این آهنگو دانلود کردم و یه دل سیر باهاش رفتم به اون روزا.اون موقع این آهنگ بیشتر از یک سال از تولیدش نگذشته بود و من دوسش داشتم.این آهنگ تقدیم به شما از مرحوم طوفان.غمگینه ولی من خییییییلی دوسش دارم............

دنیا! تو دنیایی.            نگفتیم برامون زندون باش                 ما از تو دلتنگیم            با ما بیش از این

مهربون باش.             ای دنیا خوشبختی، پشت در، نشسته              به میل تو، هر در، میشه باز و بسته.

چشما اشک آلود،رو لبها خنده         میکشه ما رو غم آینده،آینده        آه! آینده. اممممممم. آینده

دنیا! در آغوشت، ما یه قطره از یه دریاییم      دنیا! خسته ایم ما،فقط آرامش را می خواهیم

بار غــــــــــــم، سنگینه     دلامـــــــــون غمگینه      از تو یه محبت، برامــــــــون تسکینه      چشما اشک.....

روستا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان ریحان
7 دی 92 22:56
سلام دوست عزیز،وای من عاشق روستام هوای پاک مردمی صمیمی و یکرنگولی حسابی سختی کشیدی عزیزماما حالا یه معلم با تجربه و یه مامان مهربون هستی
مامان کیانا و صدرا
پاسخ
آره دیگه من خیلی با تجربه امقربونت برم عزیزم.موفق باشی
مامان سهند و سپهر
8 دی 92 10:34
عجب دورانی بوده برای خودش مامانی صفا داشته چقدر یادآوری خاطرات گذشته جذابه خوش و شاد باشی نازنین
مامان کیانا و صدرا
پاسخ
ممنون گلم.واقعا دورانی بود برای خودش
مهرتابان
8 دی 92 16:00
سلام این خاطرات واقعا شنیدنی ست مامان منم خیلی از این خاطرات برامون تعریف میکنه.... امیدوارم سال های سال در کنار همسر خوب و بچه های نازتون شاد و سلامت باشید
مامان کیانا و صدرا
پاسخ
ممنون دوست خوبم.امیدوارم شما هم همواره شاد باشید و سلامت
زهرا
8 دی 92 16:15
سلام چه تجربه ی جالبی خوشبحالتون منم گاهی دوست دارم برم داخل یه همچنین روستاهایی
مامان خانمي
13 دی 92 8:58
سلام خاطرات قشنگي داشته ايد شايد ان دوران كمي سخت بوده اما حالا خاطراتش بسيار دل نشين است
مامان کیانا و صدرا
پاسخ
ممنون عزیزم که سرزدین.موفق باشین
مامان آیدا
14 دی 92 13:04
سلام .عجب حال کردی تو روستا وهوای پاکش.زندگی تو روستا لذت بخشه ولی یه سوال چرا هیچکس حاضر نیست روستا را برا زندگی انتخاب کنه مثلا خود شما حاضری اگه انتقالی بهت بدن برگردی روستا؟؟
مامان کیانا و صدرا
پاسخ
آخه عزیزم سختیهای زندگی روستایی واقعاخیلی قابل تحمل برای ماشهر نشینها نیست.من نه.گشت و گذاردر روستا رو دوست دارم.ولی زندگی نه.شما چطور