صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

درهم برهم

سلام و صد سلام به همه دوستان گلم.اول از همه ازتون میخوام برای شفای همه ی بیماران چه کوچیک و چه بزرگ یک صلوات بفرستین...ممنونم از همه تون و دوستون دارم خیلی زییییاد.اما غرض از گذاشتن این پست:تازگی که چه عرض کنم مدتهاست که ما مامان و باباها فهمیدیم که بچه هامون چقدر با بچگیهای ما فرق دارن و انگار که از یک کره ی دیگه اومدن...خودتونم دیدین دیگه!!!چند روز پیش روی صفحه مانیتور ما سر و کله ی آدرس یه سایت پیدا شد..من و صدرا با هم جلوی سیستم نشسته بودیم که گفتم:اااصدرا این دیگه چی نوشته؟بچمم در کمال خونسردی گفت:مگه نمیدونی مامان!!این جانوشته (دبلو دبلو دات داک برس داک دات کام) حالا من نمیدونم برس (با کسر ب و ر ساکن) یعنی چی؟؟؟؟؟اما بچم بلده انگلیس...
24 بهمن 1392

هواتو کردم....من حیرون تو این روزا هواتو کردم........

سلام دوستان لطیف و مهربان چون گلم.نمیدونم امروز چرا دلم هوای عکسای بچگی کیانا و صدرا رو کرده نمیدونم چرا با دیدنشون بغض میکنم و سوزش اشکو تو چشام حس میکنم از روز به دنیا اومدن کیانا 9سال و 5 ماه گذشته... امروز احساس کردم قدش از یک ماه پیشم بلندتر شده...صدرا سه سال و 5ماهه که پیشمه و هنوز شبا تو بغلم میخوابه و با بودن کنار من آروم میگیره....چقدر زود گذشت...وقتی مامانای منتظری که نی نی تو راه دارنو میبینم حس خاصی بهم دست میده...فکر میکنم چقدر زود اون روزها برای من تموم شده و من قدرشو ندونستم.روزای شنیدن صدای قلب بچه ها،تکون خوردنهاشون،شیر خوردن و دل درد ها و گریه هاشون،بد خوابی و بی خوابیهاشون،دندون در آوردن و راه افتادناشون،حرف زدنها و شیر...
20 بهمن 1392

زمین ما.....

سلام دوست های دوست داشتنیم این عکسو تو یکی از سایتها دیدم،خوشم اومد و براتون گذاشتم.ببینین ما چی به روز این زمین بدبخت آوردیم بیخود نیست قات زده و یه جا سه متر برف میاد و یه جا یک سانتی متر.جدا میگم....وای به حال آیندگان....طفلی بچه های بچه های ما بیاین بیشتر به فکر زمینمون باشیم ...
16 بهمن 1392

ماشین وحشتناک....

سلام و صد سلام به همه....دوستان گلم ،خوانندگانی که ردپایی از خودتون به جا نمیذارین و کیانا خانم و صدرا جون.امید که همه شاد و سلامت باشید و در این روزهای سرد و یخبندان،دلهاتون از گرمای مهر و محبت به هم گرم و آروم و شاد باشه واما صدرای مامان که هنوز هم تک سرفه هایی از دوره ی بیماریت همراهته و منم درگیر این گلودرد خیر ندیده و گرفتگی صدا هستم،میدونی چقدر از بازیهای خلاقانه ات که همراه با کلی ریخت و پاشه خوشم میاد؟؟؟؟؟چند روز پیش با دیدن میز کوچولوی چوبی که مال قدیماست و الان بلا استفاده مونده گفتی میخوام ماشین درست کنم!!!و این ماشین شما حداقل یک تا دوساعت از وقتتو میگیره و در این مدت غیر از وقتایی که عصبانی میشی که چرا ماشینت درست واینمیسته.......
16 بهمن 1392

واما این یک هفته.....

سلام دوست جونیهای من و یه سلامم به خوانندگان خاموش این وبلاگ.امیدوارم همگی سالم و سلامت باشید.اما هفته ای که گذشت واقعا سخت و سنگین بود.از یه طرف کار مدرسه به خاطر اعلام نتیجه، زیاد بود و از طرف دیگه صدرا که بدجور سرما خورد و حسابی نفسمو گرفت.....آره پسرم نمیدونم چه وقت داری این پستو میخونی؟؟؟ ولی نمیدونی چقدر از بیماریت عذاب کشیدم و لحظه لحظه ی درد و رنجتو با تمام وجودم حس کردم.پریشب اینقدر حالت بد بود که ده دقیقه به ده دقیقه از من آب میخواستی یا میگفتی دماغم ...دماغم...پوست دور بینیت زخم شده بود و دستمال که بهش میخورد دادت در میومد.تا شربتو میدیدی میگفتی بازم بخورم...دوتا ها(یا) سه تا....دیشب خوشبختانه بهتر خوابیدی و فقط دم صبحی از من دوغ...
11 بهمن 1392

صدرا جون مریض شده...

پسر مامان الان خوابیده.. چون دیشب هم نتونست خوب بخوابه و پریشب هم همین طور.امروز ظهر بعد از مدرسه پسریو بردم پیش دکتر.پسرم وقتی بابایی بهت گفته که مامان میخواد ببردت دکتر  برگشتی گفتی:من نمیرم دکتک.دکتک بچه گونه ست.حالا یعنی چی؟ ما نمیدونیم؟؟خلاصه رفتیم پیش آقای دکتر و جنابعالی به سوالات دکتر جواب نمیدادی و من سوالو تکرار میکردم و شما جواب منو میدادی.به هر حال دکتر گفت چیزی نیست و خوشبختانه عفونتی در کار نبود.همون داروهایی رو داد که خودم بهت میدادم...بابا منم یه پا دکترم...ها وا....باور کن پسری.اما پریشب که حالت خوب نبود بعد از سرفه و کلی غلت و اینور اونور انداختن دست و پات یه دفعه چشاتو باز کردی و رفتی پایین تخت نشستی!!!گفتم صدرا جون ...
7 بهمن 1392

ورژن جدید بازیهای صدرایی

 سلام و عرض ادب حضور همه ی دوستان عزیزم.و اما پسرم...یکی دو روزیه که چشم راستت بدجور قرمز شده و سرماخورده ای البته و خوشبختانه شدید نیست اما درگیرت کرده.ایشا....شما و همه ی بچه هایی که درد و بیماری دارن زودتر خوب و سلامت بشن و اما از بازیهات بگم که چند روز پیش بسته ی مگنت کیانا رو پیدا کردم و جنابعالی هم دیدی و مجبور شدم بهت بدم.آخه از ساچمه هاش یا همون گوی های فلزیش میترسم که دهنت کنی ...دوران نی نی بودنت چیزی دهنت نمیکردی ولی حالا که بزرگ شدی نمیدونم چرا چیزهای خطرناک میذاری دهنت به هر حال بد نبود تا دوروز سرگرم بودی و باز گذاشتی کنار مثل همه ی اسباب بازیهای عادیه دیگه...راستی پریشب بهم گفتی:ماه تو آسمونه؟میخوام ببینم...رفتیم تو حیاط...
4 بهمن 1392

دخترم... چون فرشته شده ای....

کیانای گلم  عصر سه شنبه در مراسم جشن تکلیف تو و دوستانت همراه دیگر مادران شرکت کردم.احساس می کردم چون فرشته ای بال و پر گرفته ای و با معبودت راز و نیاز می کنی.دخترم،گاه با دیدنت در چادر صورتی رنگ قطره اشکی گوشه ی چشمانم خودنمایی میکرد و بغضی در گلویم می شکست.با شکوه شده ای و بزرگ.باور نمیکنم دختر کوچک من اکنون برای خودش خانمی شده است و بر سجاده ی عشق نشسته....دخترم آرزوی بهترینها و خوبترینها را برایت دارم.بر پیشانیت بوسه میزنم و عطر ملکوتی شدنت را در سینه ام حبس میکنم و با تمام وجودم به خاطر میسپارم، لحظه ای را که سر سجاده ات دستانت را رو به آسمان بلند کرده ای و زیر لب دعا میکنی.دوستت دارم گل نازم... جشن عبادت با...
3 بهمن 1392