صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

صدرای ما....

 سلام به همه.و سلام به شما پسر شیطون کوچولوی من.ببین پسر جان آخه ما همه چیمون تا قبل از اینکه جنابعالی دست به آچارت خوب بشه، درست و درمون بود.همین توپو ببین این بدبخت چه گناهی کرده که به این روز افتاده و شده کلاه جنابعالی؟؟؟ ای پسرجان! من نصف شب تو خواب یه دفعه میبینم تق.... دست و پام خورد به یه چیزی!!!میدونی چی؟نمونه اش همین وسایلی که تو عکسه.جنابعالی هر شب یه چیزایی که البته اکثرا اسباب بازی نیستن رو میاری تو تخت زیر دست و بالمون.همین دمپایی ها تا سه شب پیش ما میخوابیدن.این اسبه که بلاخره پاشو شکوندی و دستش از دنیا کوتاه شد.این تلفنم که دیگه نا نداره حرف بزنه.از باتری و ماشیناتو و موبایل و چراغ قوه و وسایل آشپزخونه میگذریم.چ...
30 دی 1392

فردا دیر است....

روزها با سرعت از پی هم میگذرند.دخترم انگار دیروز بود که پا به دنیای ما گذاشتی و حالا 9سال از آن روزها گذشته و تو پسرم سه سال پیش را ببین!اینجا هنوز 4ماه بیشتر از سن تو نگذشته بود و چه آرام در کنار کیانا دراز کشیده ای و چه مهربان نگاه میکنی.اما حالا نمیدونم چی شده که مدام با هم مشکل پیدا میکنید و تو دخترم همیشه چنین نتیجه می گیری که باید به جای صدرا یک خواهر میداشتی تا اینقدر اذیت نشی...عزیزانم روزها و لحظه ها با سرعتی فراتر از آنچه که ما میپنداریم میگذرند.پس قدر یکدیگر را بدانید و پشت و پناه هم باشید و از اشتباهات هم در گذرید.دوستتان دارم و همه ی آرزویم سعادت شما در زندگیست.....امروز به یکدیگر عشق بورزید...فردا دیر است...خیلی دیر... &n...
19 دی 1392

گردشی در آخرین روزهای پاییز92

 در آخرین روزهای پاییز دل انگیز رفتیم به یکی از روستاهای خوش اب و هوای شهرمون.(باغ عمو جون)اینها تصاویری از گردش اون روز پسر جونه.پسری با دمپایی های قرمز.نمیدونم چرا پسرم فقط دمپایی دوست داره بپوشه؟؟؟؟                                                                        ...
19 دی 1392

خوشمزگی های صدرایی ........

سلام به همه ی شما دوستان خوب و دوست داشتنیم که واقعا و از صمیم قلب میگم که وقتی اینترنت یا سایت مشکل پیدا میکنه و نمیتونم بیام پیشتون چقدر کلافه و ناراحت میشم و دلم براتون تنگ میشه.امیدوارم  همه ی شما عزیزان و خانواده های مهربونتون همیشه ایام در صحت و سلامت باشید.                                                                               حالا م...
18 دی 1392

برف بی برف

سلام دوستان گلم.نمیدونم چرا امسال هوا اینطوری شده؟؟خشکتر و سردتر از سالهای پیش.دو شبه فقط در حد نیم ساعت تا یک ساعت یک کوچولو برف میاد و صبح نشده خبری از برفها نیست.فکر میکنم با ندونم کاریهامون روز به روز بیشتر داریم به محیط زیستمون آسیب می رسونیم و همه چیو داغون میکنیم.اکثر شهرهای بزرگ هوای آلوده دارن و میدونید که تنفس در این هوا چقدر زیان بار و خطرناکه!!دریاچه هامون هم که تبدیل به شوره زار شدن و خبری از صدای دلنشین موجها به گوشمون نمیرسه.حالا من تجربه شهرهای بزرگو ندارم ولی فکر میکنم  حتی پرنده ها هم اون جا آواز نمی خونند.تا کجا میخوایم پیش بریم، نمیدونم؟؟!!!!به هر حال چند روز پیش که شهر گردی میکردیم با صحنه ی زیر روبه رو شدیم.عکسشو ...
14 دی 1392

تولد سه سالگی نی نی وبلاگ

نی نی وبلاگ عزیز امروز فهمیدم سه ساله شده ای.همیشه دوست داشتم قدیمی ترین وبلاگو در نی نی وبلاگ بشناسم و بهش سر بزنم.حالا فهمیدم که قدمت اولین وب میشه سه سال.زمانی که صدرا فقط سه ماه و نیمه بود و کیانا هم شش سال داشت. چند ماه بیشتر نیست که  با این سرویس آشنا شده ام.نی نی وبلاگ عزیز تو به من این امکان را دادی که برای خودم دوستانی چون گل نیلوفر در دنیای مجازی داشته باشم.دوستانی که با شادیهایشان شاد میشوم و با غمهایشان دلم می گیرد.دوستانی که میتوانم بدون اینکه ببینمشان حسشان کنم و مهر و علاقه شان را با تمام وجودم درک کنم.اینجا فضایی کاملا اختصاصی برای ما مادرهاست،تا از خودمان و میوه های جانمان بگوییم و برای مبارزه با مشکلاتمان از هم کمک بخ...
9 دی 1392

یاد آن روزها......(وقتی که من .......)

سلام.کیانا جون و صدرای عزیز امروز میخوام از 13سال پیش براتون بگم.وقتی که من و بابایی سال 79 با هم ازدواج کردیم.اون سال من استخدام رسمی شدم و باید میرفتم به یکی از روستاهای دور افتاده که از توابع شهر خودمونم نبود.اونجا باید بیتوته میکردم.یعنی دو هفته میموندم و بعد پنج شنبه جمعه میومدم و باز شنبه بر میگشتم.اگه شد عکسهایی از اون دوران اینجا براتون میذارم.باید اسکنشون کنم.آخه اون موقع من موبایل نداشتم که از همه چی عکس بگیرم.به هر حال اون روزها بابایی هم با من اومد که تنها نباشم.انتقالی گرفت.زندگی تو ی اون روستا ی کوچولو جذابیتهای خودشو داشت.مدرسه با دخترهای پرشور و هیجان،هوای تمیز و به دور از هر آلودگی،همسایه های مهربون،بخاری نفتی چکه ای،اجاق خ...
7 دی 1392