درود و دو صد بدرود...
سلام و روز همه خوش و خرم.سلام به تک تک دوست جونیای خودم در نی نی وبلاگ.سلام به خواننده های خاموش و روشن وبلاگمون.و یه سلام مخصوص به کیانایی و صدرایی مامان.پس دوباره میگم....دوستان گلم سلام
راستش نیومدن به وب این روزها خیلی مد شده البته دلایلش زیاده و فقط نمیشه تلگرامو مقصر دونست.ولی در کل گرفتاریهای من که واقعا زیاده و حقیقتا فرصتی پیش نمیاد مثل قدیما که هی بیام و پست بذارم و پشت سر هم آنلاین باشم.از طرفی فک میکنم بزرگ شدن بچه ها هم مزید بر علت باشه.. هرچند شیرین کاریهایی هنوز هم هست و خواهد بود اما خب تکراری هم میشهو همه ی این عوامل دست به دست هم میدن تا حضور کمرنگ تر و کم رنگ تر بشه.باز هم جای شکرش باقیه که هنوز کاملا نامریی نشدیمو اما فک میکنم صحبت از همه ی این روزهای گذشته با به تصویر کشیدن عکسها خیلی ساده تر و گویاتر باشه پس میرم سر اصل مطلب و عکسها.فقط قبل از اون یکی دو تا از خاطرات صدراجونو بگم.
اول از همه اشاره کنم به دیروز....پسر من دیروز واسه اولین بار یکی از همکلاسیهاشو که مدتها رو اعصابش بود رو کتک زدهتو رو خدا نگید عجب مامانی!!!آخه صدرا فقط حرص میخورد از دست این بچه ها و چون به شدت تابع قوانین و مقرراته تا به حال تو این دو سال دست روی هیچ بچه ای بلند نکرده بود تا اینکه دیروز وقتی این پسر بچه که به قول صدرا یک نفر قبل از پارسا .ع هستش(چون تو کلاس همه شماره دارن اسم این بچه یادش نبود و فقط میدونست شمارش یک نفر قبل از پارساست)برچسب صدرا رو پاره میکنه،صدرا که میبینه خاله ها دو رو بر نیستند از یقه پسر بچه میگیره و به قول خودش چند بار جلو و عقب میبردش و پرتش میکنه رو زمینو چنان با آب و تاب این خاطره رو واسه ما تعریف میکرد که بیا و ببینناگفته نمونه که ما نکات ایمنیو واسه پسری توضیح دادیم و اینکه باید مراقب باشه و سر بچه ها نباید به جایی بخوره و .....ولی چون تونسته بود حقشو بگیره خوشحالیم
تازگیها باز سوالات خداشناسیش دوباره شروع شده...مثلا میپرسه مامان الله اکبر!!!یعنی چی؟میگم یعنی خدا خیلی بزرگ و قویه.بلافاصله میگه:اِ...یعنی چند سالشه خدا؟؟؟؟یا میگه یه امامی بوده مامان!!!عصاشو تو بیابون مینداخته تبدیل به اژدها میشده!!!!اون کی بوده مامان؟؟؟من:حضرت موسی...خب مگه میشه؟؟؟میگم آره پسرم اگه خدا بخواد همه چی انجام میشه.باز میگه اینا همش تو قصه هاس مامان مگه خودت نگفتی!!!!(اشاره به کارتونهاش میکنه و اینکه میخواد کارهای اونا رو انجام بده و من بهش میگم اینا همش قصه س.)خلاصه الان یادم نمیاد بقیه سوالاتشو ولی خوب بلده بپیچوندم
امروز صبح میگه مامان!!من صندلی جلوی ماشین بشینم.بهش میگم نه پسرم تو دفترچه ماشین نوشته حتی کیانا هم نباید بیاد جلو بشینه (منظورم سن و سال کیانا بود)یهو برگشته میگه:هان!!!!مگه اونا از کجا کیانا رو میشناختن؟؟؟
شعر خوندناشم که بچم بیسته بیسته....دیشب سرود ملی واسمون خونده یه جاش من و کیانا نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده....بچمم ناراحت شد و دیگه واسمون نخوندآخه با آب و تاب و آهنگ میخوند:بهمــــــــــــــــــن...تههِ (بر وزن فر بخونین) ایمان ماست
خب از کیانا جونی هم بگیم که کماکان مشغول کلاسها و مدرسه و امتحاناتشه و پنجمی شده دخترمون و درس و مشقش سنگینه.حسابی وقتی بینشون شکرآب بشه همو میزنن و دیگه دخملم رحم و مهربونیش کم شده و داداششو میچلونه.البته صدرا اصلا بی تقصیر نیست و حرف اولو تو دعواها میزنه و آتیش بیار معرکه س.ولی کیانایی هم کم نمیاره
یه نکته ی دیگه هم بگم و اونم اینکه دیروز پسری برگشته میگه مامان:بله پسرم!!!میدونی!!!کتاب بدترین دوست ماستمیگم نه پسرم بهترین دوست ماست.میگه خب چه دوستیه اینقدر مشقاش سخته!!!آخه پسر نیمه اولی من بچه آخر شهریوره و من فک میکنم واقعا واسه این بچه ها یه خورده مشق و درس زوده و هنوزم معتقدم کاش صدرا هم مثل کیانا نیمه دومی میشد و سال بعد مدرسه نمیرفت.چون زود خسته میشه و تمرین یه خورده مشکل باشه و دقت زیادی بخواد حوصلش سر میره.یعنی خدا بخیر کنه..... سال دیگه من چه وکنم
خب دیگه عزیزان!!!بریم سراغ عکسها
کیک عاشقانه دخترم برای تولد مامانش
کاردستی صدرا جون تو مهد با خمیر بازی
فانی بافتهای کیانایی...بچم ماهر شده بود
کتاب صدرا ساختقصه و نقاشی صدرا.خط :مامان صدرا
اولین برف
رد پاهایی بر برف....اثر هنری ما
صدرا در حال بافتن فانی بافت.کار جستجوگر صدرایی تو مهد آموزش بافت فانی بافت یه لایه به بچه ها بود
اینها هم دستبند های فانی بافتی که کیانا و بعضا منبافتیم جهت بچه های کلاس صدرا خانالبته اون دو تا طرح دخترونه واسه دختر مربی صدرا جون، کیانا جونی بافته
اینم یه غروب قشنگ تو آخرین گردشهای تابستون 94
خب دوست جونیام ببخشید سرتونو درد آوردم و ممنونم بابت وقتی که گذاشتیدیه نکته ی دردناک هم بگم و شرمنده که ناراحتتون میکنم.راستش آنفولانزا تو شهر ما هم قربونی گرفت.یه مادر و نوزاد که طفلی مادره بعد از 19 سال باردار شده بود و چند نفر دیگه و دختر عموی خودمالبته دختر عموی من سیستم ایمنی بدنش ضعیف شده بود و به خاطر همین ضعف سیستم ایمنی در عرض کمتر از یه هفته و فقط بعد از 24 ساعت بستری شدن در بیمارستان فوت شد.ازتون میخوام واسه شادی روح همه ی عزیزان از دست رفته و قربانیان آنفولانزا یه فاتحه بخونید.ممنونم و سپاسگزار