دل....
به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید....مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من!!!گاهی دل آدمها میگیرد...خودشان هم نمیدانند چرا و برای چه؟؟؟ولی دلشان میگیرد و حرفها در گلویشان باقی میماند و تبدبل میشود به بغضی سنگین که با درد آن را فرو میدهند و خاموشش میکنند.من یک مادرم و از همین حالا دلم میگیرد و میترسم وقتی که به آینده ی فرزندانم فکر میکنم.دلم میگیرد وقتی که فکر میکنم شاید روزی بیاید که من نباشم و آنها هنوز کوچک باشند و به من نیازمند.دلم میگیرد وقتی که فکر میکنم شاید برای آنها اتفاقی بیفتد و من هیچ کاری نتوانم بکنم.دچار وسواس فکری شده ام و افکار پریشان.نمیدانم شاید تقصیر وضعیت آب و هوا هم باشد یا همین ابری بودن دل آسمان.خدایا فقط میتوانم به خودت توکل کنم و همه چیز را بسپارم دست خودت.پس ناامیدم نکن.تو بزرگ و بی انتهایی و تنها قدرت مطلق گیتی.پس دل میبندم به لطف و مرحمت تو و آرامش دلم را در یاد تو میجویم....
دوستان گل و مهربونم ضمن تشکر فراوون از اومدن ارزشمندتون و پوزش از اینکه دیرتر تونستم کامنتهای پرمهرتونو تایید کنم باید بگم اگه دوست دارین شعری از پسری گوش کنین که خودش مرهمیه روی تموم دل گرفتگیها روی عکس کلیک کنید.البته این عکس از ابتدای به روز شدن پست فعال بود ولی فک نمیکنم کسی بهش گوش کرده باشهپس وقتشه.... کلیک کنید