سلام....
سلام به همه ی دوستان گلم و سلام به کیانا جون و صدرا جونم.امیدوارم مثل همیشه حال همه خوب و خوش و سلامت باشهو اما این روزها فاصله ها خیلی خیلی زیاد شده حداقل در مورد ما که متاسفانه اینجوریه...دید و بازدیدها منوط شده به دیدن هفته ای یه بار مامان باباها...خواهر برادرا رو هم مگه خونه مامی جان ببینیم وگرنه که....تلفن و تلگرام و شبکه های مجازی سر جای خودش ولی هیچ کدوم جای دیدنها رو نمیگیره اما نمیدونم وقت کمه یا حوصله یا پرمشغله شدنمون.به هر حال امروز بعدازظهر مثل خیلی از روزهای دیگه با وجود خستگی کار و بیدار شدنهای صبح زود خواب به چشمام نیومد که نیومد و دلم عجیب هوس اومدن به اینجا رو کرد.یاد روزهای اول ساخت وبلاگم افتادم که چقدر شوق و ذوق داشتم از اینکه پست بنویسم و مهمتر پستم خونده بشه و وبلاگم بازدید کننده داشته باشه و خلاصه حسابی واسه اومدن و نشستن پشت کامپیوتر لحظه شماری میکردم....بعد از یه مدتی نظرهای زیاد ملاک نبود برام یا آمار بازدید کننده ها...با چند نفر از مامانهای گل دوست شده بودم و فقط منتظر دیدن اسم اونا توی کامنتهام بودم و از نبودنشون نگران میشدم و با خوشحالیهاشون شاد و با دل نگرونیهاشون نگرون.کم کم تلگرام روی گوشیم نصب شد دسترسی به دنیای مجازی در همه حالتها امکانپذیر شد...داخل ماشین...وقت غذا پختن و تو آشپزخونه...روی مبل و پای تلویزیون...وقت خواب و اول بیداری....خلاصه هی خودمو گول میزدم که نه بابا اعتیاد چیه؟؟؟من واسه سرگرمی میرم تلگرام...کوتاهم میرم ده دقیقه ای میرم و خاموشش میکنم ولی نه!!!!!شبکه ی مجازی شد پای ثابت لحظات من.گروههای مفید ولی با حجم بالای مطالب...خیلی وقتها نخونده ردشون میکنم ولی گاهی هم عجیب وقت میذارم براشون.تو محل کار اصلا....چون نه فرصت میشه و نه کاری وجدانیه.. اما با بازگشت به خونه داده تلفن همراه روشن میشه و تا شب قبل از خواب حداقل ده بیست بار گوشی میاد دستمو و میره تو کشو.این یه اعتراف نامه ست.اعتراف به اعتیاد و اعتراف به اینکه من هم معتاد شدم.
جالبه!!!!همیشه قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن یه مطلب فک میکنم یه جور دیگه مطلبو جمعش میکنم ولی وقتی تموم میشه میبینم اصلا اون چیزی نبوده که من میخواستم بنویسم....ولی حالا این پست اینجوری شد.آره ریحانه جونم با خوندن نظر تو این پست مسیرش تغییر کرد.امیدوارم بتونم کمی حداقل کمی به خودم بیام و از فضای مجازی خارج بشم و قبل از اینکه فرصت دیدن حقایقو از دست بدم به فکر لذت بردن از همه چیز باشم.دوستان خوبم دوستتون دارم و مثل همیشه بهترین بهترینها رو از خدای بزرگ براتون خواهانم.موفق باشید و پر از نشاط و حس خوب دوست داشتن.
روستای مادری.....مراسم رب پزونمهر 94 که عجیب چند روزی زمستون شد
اولین روز مهرماه 94.صدرای من در لباس فرم پیش دبستانی 2
خواب آلودگی تو چشمای صدرا جون بیداد میکنهساعت 6.30 صبح روز چهارشنبه 1 مهر
دخملی به نام صدرا
کیانا در فاصله چند متری از شتری که خودش اومد پیشمون
گاومون تو روستاالبته ما که گاو نداریم وا....
صدرا و کادوی مهد کودک که البته یه هفته ای به لطف باز و بسته شدنهای متعدد توسط صدرا خان،به دیار باقی شتافت
و در پایان دلارام باشید و باز هم شادمان
اگه دوست داشتین یه سر کوچولو اینجا بزنید.آخر پستو میگم