قصه های صدرایی
پسر مامان سلام.خوبی گل مامان؟آفرین که می خوابی و میذاری مامی یه کم واسه خودش وب گردی کنه و به دوستاش سر بزنه و برات بنویسه.از صبح که نبودم حالام خونه شهر شام شده و میشه گفت جای سوزن انداختن نیست.ولی من حوصله ی جمع و جور کردن ندارم و دلم می خواد برات بنویسم.بعدا اگه خدا خواست یه سروسامونی به اوضاع خونه میدم.فقط خدا کنه سر و کله ی کسی پیدا نشه که دیگه ....ولش کن پسرم بگذریم.میدونی از دیشب وقت خواب قضیه بر عکس شده و تو برای من قصه میگی.اونم چه قصه هایی گه خودتم با شنیدنش ریسه میری.فدای خنده هات.چند تایی از قصه هاتو مینویسم که مامانا ببینن چه پسر قصه گویی دارم مــــــــــــــن.
قصه ی ماشین:یه روز صدرا با ماشین خال خالیش بازی می کرد یه دفعه ماشینش خراب شد گفت حالا چیچار کنم؟قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
قصه ی آب:یک روز صدرا آب خورد همه ی آبا رو خورد.قصه ی ما به ..........
قصه ی مماغ:یک روز مماغ مامان بزرگ بود.گفتم مامان ناراحت نباش.قصه ی ما ............(حالا خوبه من دماغم بزرگ نیست پسر جون وگرنه برام چی می ساختی؟!!!!!!!!!!!)
قصه ی مدرسه:یه روز مامان رفت مردسه.مردسش بسته بود.قصه ی ما به ................
اینم نمونه هایی از قصه هایی که پسری مامان براش تعریف کرده قربونت برم عزیزم.