گذشته ای نه چندان دور...
دوستان عزیزم و میوه های عمرم فرزندان خوبم،سلام....سلامی گرم از اعماق وجود و از صمیم قلبم در شبی بارانی و سرد.امیدوارم همه سالم و سلامت باشید و از همه مهمتر آرام و شادمان.راستش مشغول گشت زنی در درایوها بودم که برخوردم به عکسهایی از دیروزهایی نه چندان دور.... با دیدن عکسها فهمیدم دلم برای اون روزها تنگ شده واسه سختیهاش نه!!!!واسه شیرینیها و خوشیهاش.واسه قد کشیدنها و بزرگ شدنهای ثمره ها ی وجودم واسه جوونیهای خودم.اعتراف میکنم که تازگیها هر وقت سوار اتوبوس میشم و صندلی واسه نشستن کنار شیشه نصیبم میشه،دستمو زیر چونم میذارم و همین طور که مشغول تماشای خیابونا و مردم هستم میرم به گذشته ها....گذشته هایی هم دور و هم نزدیک.یاد دوران مجردیم میفتم یاد دوستام و بازیهام.بعد میام اینورتر یاد ازدواج و تشکیل خانواده،یاد نی نی دار شدن و بزرگ کردن...خلاصه کلی میرم تو فکر و خیال و یهو به خودم میام و میبینم رسیدم به ایستگاه مد نظر و از عالم خیال بیرون میام و وارد دنیای واقعی میشم.دنیایی که الان هست و باز چند سال دیگه نه چند لحظه ی دیگه میشه گذشته....خلاصه دوستان خوبم و بچه های گلم سرتونو درد نمیارم و دوباره یه سفری میکنیم به گذشته ای نه چندان دور.پس با من همراه باشید و میهمان دنیای ذهن و خیالم باشید.
صدرای من وقتی هنوز موهاش لخت بود و من دوست داشتم
کیانای من در سن چهار سالگی و موهای خوشملش
بفرمایید بریم ادامه مطلب....
وقتی صدرا از اسباب بازیهایش خسته میشود و خودش اسباب بازی میسازد....
وقتی تولد 5 سالگیه کیانا رو جشن گرفتیماول کیکو خوردیم و بعد یادمون اومد عکس نگرفتیم...
یاد بامبو مون که خیلی دوسش داشتم و بعد از چند سال از پیشم رفت و خشک شد.
یاد این سوزنی گل که تا به حال 10 بار بیشتر باهاش بازی نکردین
یاد این خرگوش که هنوز دوباره که شستمش چون کسی باهاش بازی نمیکنه که کثیف بشه
یاد جشن پیش دبستانینفر سوم ایستاده از سمت راست
یاد بلز زدن کیانا و آهنگهایی که میخوندناولین نفر از سمت راست
سومین نفر از آخر ایستاده در صف
یاد تولد شش سالگی که فقط خودمون چهارتا بودیم با مامانی.صدرا یه ماهه هم نبود و خواب تشریف داشت
اینجام هنوز از صدرایی خبری نبود و پسری تو دل مامانش بود.شش ماهگیکیانا کنار هستی جونی خاله که خانمی شده حالا واسه خودش
پسر متفکر من حتی در خواب ناز
پهلوونم!!!!روح دیدی مادر؟؟؟؟؟؟
روحه رفت ننه جون؟؟؟؟؟قربون شمکت بشم من
پسرک من وقتی زیر دوماه بود
صدرای من در زمستان دوسالگیشهوا ناجوونمردونه سرد بود
خواب کودکان من.....آرام و سلامت باشید
و امیر حسین که اصلا بلد نیست عکسیو خراب کنه
صدرا در پاییز 92
صدرا و ساک پتویی که چهار روز تمام تنها اسباب بازیش بود
صدرا و بهار 1393
کیانا و بهار 1389
خب دوستان خوب و مهربونم و بچه جونیهای من،اینم از میهمانی در دنیای ذهن من و سیری در گذشته ای نه چندان دورفقط بیاین همه مون قدر تک تک لحظاتمونو بدونیم که مبادا بعدا حسرتشو بخوریم.شاد باشید و شب و روزتون همواره باشکوه