سفرنامه 1
سلام دوستان خوب و مهربونمسلام کیانا خانم و آقا صدرا قول داده بودم به محض اینکه کارهای بعد از سفر کمتر بشه و سیندرلا خانم بشم بیام و از سفر کوتاه چند روزمون به شمال کشور براتون بگمامروز اگه خدا بخواد قولمو عملی میکنم و سفرنامه رو تکمیل میکنمو اما....سفر ما روز پنج شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 7 صبح از خونمون شروع شدبله رفتیم و رفتیم و برای صبحانه یه جای با صفا اتراق کردیم و نیم ساعتی موندیم...اینم عکسش:
بعد از صبحانه دوباره راه افتادیم و ساعت 12 رسیدیم پارک بابا امان بجنورد.که البته به نظر من اصلا شرایط و زیبایی چند سال پیش رو نداشت و خیلی تر و تمیز نبود و آب حوضچه ی وسط پارک لجن بسته بود و خلاصه به دلمون ننشست و خیلی اونجا نموندیم....
و بقیه، دیگه باید بریم ادامه مطلب...بفرمایید
جاتون سبز و خرم....یه نهاری خوردیم و به مسیر ادامه دادیم....در طول مسیر چندین و چند بار کیانا خانم و جناب صدرا با هم بحث و جدل داشتند که برو اونطرف من جام تنگه ...پاتو ننداز روی من....تو نخواب و یعنی گاهی واقعا دلم میخواست یه کارهایی بکنم ولی با تحمل فراوان و جهت آروم نمودن اوضاع در مسیر رفتنمون خیلی کار به کارشون نداشتم ولی در مسیر برگشت تلافی نمودماخه بله ماشین ما 141 و خب بزرگم نیست ولی برای دوتا بچه اون عقب واقعا جا نیست؟؟؟باور کنین خانواده هایی بودند که وقتی از ماشین پیاده می شدند هرچی میشمردی تموم نمیشدنچندتا آدم بزرگ و بچه همه سوار یه ماشین پراید...خب بچه ها جون شما شرایط سختو ندیدین که اینقدر ناز میکنین...البته این وسط صدرا بیشتر مقصر بود...از حق نگذریمخب میگفتیم...ما همچنان به راهمان ادامه دادیم تا کم کم رسیدیم به نزدیکی جنگل گلستان...
اینجا یعنی کنار جنگل،کمی استراحت کردیم و صدرایی خواب بود و هوا هم بس ناجوانمردانه گرم و شرجی و کنار درختان هم بسیار پر آشغال و زباله و تاسف برانگیزدر نتیجه توقفمون کوتاه بود و رفتیم به سمت گنبد کاووس که شبو اونجا بمونیم چون تا به حال گنبد نرفته بودیمرسیدیم به گنبد و رفتیم ستاد اسکان و هدایت شدیم به سمت یک خوابگاه دانش اموزی و شبو اونجا به صبح رسوندیم و اینکم عکسهایی از حیاط مدرسه و گنبد کاووس:
ببخشید دوستان چون شب بود و دوربینهای ما هم کیفیت نداشت عکسها خوب نشدند ولی مثلا هنرین
این سقف داخلیه گنبده...از پایین گرفتم.اینجا هرچی میگفتی چنان میپیچید و صدا بهت میرسید که نگو ونپرس..منظورم انعکاسه
اینجا هم نمازخونه ی مدرسه ست و اینم پسر من داخل محراب
اینم که صدرا جان هستند با چشمانی نیمه باز و خسته که انگاری گنج در بغل دارند و حاضر نیستند وسایلشان را روی زمین بگذارند مبادا دزد ببرد
بعله ما صبح روز جمعه بارو بندیلو برداشتیم و از گنبد خارج شدیم و به سمت فریدونکنار راهی شدیم.....
قبل از اینکه بریم ستاد اسکان یه سر رفتیم ساحل و صدرا دریای شمال رو برای اولین بار دید
اینم اولین عکس دریایی شمالی صدرا جون که خیس اب شد و بعدازظهر جمعه بود...
صدرا مدام شن برمیداشت و به طرف موجها پرتاب میکرد...انگاری موجها دشمنش بودن و میگفت چرا دریا به من ضربه میزنه؟؟؟
نمیدونم چرا لباس بچمون تنشه...الان دارم فکر میکنم
خب دوست جونیام فعلا سرتون درد اومد از دیدن عکسها و نوشته های من...پس ادامه رو میذارم واسه پست بعدیحسن ختام این پستم یه عکس از دریای بی کران