ادامه مشاعره ی طنز ما...
سلام دوستان خوب و مهربونماز اونجایی که من و دوست جونیم هنوز در کار سرودن شعر طنز هستیم و یه جورایی شدیم یه پا گل آقا و باز از اونجایی که دوستان حوصله ی خوندن پستهای قبلیو ندارن(چون من اشعار جدیدو به پست قند پهلو اضافه کردم)تصمیم گرفتم اشعار جدید و وزین خودمونو براتون به نمایش بذارم و در مراحل بعدی نیز اگر سرودنمان ادامه یافت باز هم با پست جدید در خدمتتونم.حالا این بار ببینین و قضاوت کنین که ما پیشرفتی داشته ایم یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ضمنا اگه یادتون رفته نارنجی دوست جونیم و اون یکی رنگه هم منم...خخخخخخخخخخخخخ
من نگویم که مرا استخدام آ.پ کنید
حقوقم برده به بالا و دلــم شاد کنید
درفکر اینم که چرا حقوق این ماه به حسابم آمد اینقدر دیر؟؟
فکر نکردند که ما از گشنگی فقط باید بخوریم (سیر)؟؟؟؟
رنگ رخسار مرا بین و هزاران شکـــــــــر گوی و غم مخور
در میان هر شکــــــــر سجده بر دادار یکتا دار و غم مخور
گر حقوق این ماه تو آمد کمی دیر غــــــــــــــــــــــم مخور
چون حقوق هر ماهم تا رسد من گشته ام پیر ،غم مخور
راحت جانم،شد تمام ایام درد و فراق
بعد از این دیگر نداری تو.. غم و رنج و داغ
چون که تابستان بیامده است و دیگر
خبری نیست از شیره و نبات داغ...خخخخخخخخخخخ
تخلص(منم خان)
غم ز دل رفت و بسی شادمان گشتـــــــــم زیاد
چون همین امروز و فرداست که خبرِ خـــوش بیاد
خوش خبر باشی تو ای قاصدک نازخـــــوش خبر
این سرور و شادمانی را ز دل نازکـــــم هرگز مبر
راست میگویم و نیست در کلامم دروغ
من دوست دارم بسیار کشک و آش و دوغ
غرق بودم در خواب شیرین و ملیح صبحــــگاه
تا که بشنیدم صدای خوفناک گوشیَم را ناگاه
در میان خواب بیداری خود با صد شتــــــــــاب
کوفتم بر صفحه ی گوشی و در دم شد خــــراب
به به و صد به به میگویم به استعداد هردومان
می روم تا که دود کنم اسپندی از برای خودمان
نمیدانم چرا دیگر ندارم طبع شعر و شاعری
تو نیز مانند من در خلق شعر کم آورده ای؟
یار نازنینم چنین مباش و غم مخور
اینچنین نخواهد ماند و مطمئن باش.... پس غم مخور....
رنگ شعر من دگر مانند قبل خوش رنگ نيــست
طبع شعر من چو قبل شادمان و سرسبز نيست
من نمي دانم و حيرانم کاخر چرا اينگـــــــونه شد
گو به من،سپندي دود خواهي کرد برايم ,اي نازنين؟
نیستم نوامید و هستم خوش خیال
شاید که باز گردد طبع شعریم،بی خیال....
لیوان گرانبهایی دوش ز دستـــــم افتاد
با شکستنش آتش تندی به جانم افتاد
دیگر نتوانـــــــــــم بخرم لنگه آن لیوان را
حتــم دارم خوب میدانی تو قیمت ها را
آری از قیمتهاخوب خبر دارم من
نرخ دکترها نیزرفته به بالا خفن
چون که پیر گشته ام و درد مینمود زانویم
دی برفتم سوی دکتر ارتوپد جانِ من!!!!!
ندارم باور اين حرفت که گفتي
ز درد زانویت دکتر برفتــــــــــي
مگر چند سال از عمرت گذشته
که درد کهن سالي را گرفتي؟
یارا!چنان طی شد ایام جوانیم
که هنوز باورم نیست این پریشانیم
درد می نماید زانوی راستم شدید
که از درد میپیچم و میلرزم چو بید
آری خواهر! گشته ام از درد زانو رنجور
دکترم میگوید که باید ورزش نمایی به زور....
دوستان ادامه مطلبو دریابید.....
راست می گویی تو ای همکار خوب و مهربان
من نیز باید فکر خود باشـــــــــــــــــــم از الان
گر بخواهـــــــــــــــــــــــم یک پیر چالاک شوم
بایـــــــــــــــــــد کفش پیاده روی تن تاک خرم
میدانی که دی، دکتر مرا چه گفت؟؟؟
بگفتا برو شکر خدا کن که نیستی کپل
که گر اندکی داشتی اضافـــــــــه وزن
تو باید میگرفتی عصا به دست!بیمار من
منم کنون شکر خدا همی گویم دم به دم
که هستم یک بانوی لاغر، ای همــــــدم.
می خواهم در ایام تعطیلات تابستــــان
روم با دوستان وبلاگی ام به کوهستان
تو نیز بیا و با من و گروهمان همراه شو
ز غم و درد و رنج این زانو درد رها شـــو
و .. ای خواهر!دوش فنجانی آب بدادم به صدرایی
ناگاه و به یکباره از پشت سر آمد،صـــــــــــدایی
آخرین فنجان پیرکس یک دســــــــــــــــــــــــــت
ز دست پسرم افتاد و بشکســـــــــــــــــــــــــت
نی نیم بس ناراحـــــــــــــــــــــــــــــــت و غمین
چون که آن فنجان بود، آخـــــــــــــــــــــــــــــرین
لیک همی گویم شکــــــــــــــــــــــر خدای قادر
که بشکسته فقط فنجان،نه یـــــــــــــــــــک دل
لابد آن فنجان تو بوده گـــــــــــران
کین چنین بشکسته و داری فغان
بایــــــد اکنون گویمت در این زمان
رفـــــــع کشته یک بلا این را بدان
نی،نیستم من خودم ناراحت از ایـــــــــن
اما دوستانت فقط می کنند تو را تحسین
گویی اشعار من، همه دوغـــــــــــــــــــند
لیک شعرهای تو هستنــــــــــــــــد شیر
من نیز طبع شعریــــــــــــــــــــم کور شد
چونکه دوستان ندارنـــــــــــــــــد باور، این
میروم پس سوی داستـــــــــــان نویسی
شاید که شوم شاد از داستانهایم، بسی...
یک نفس شعر می گویــــــــــــــــــــی و من
جرعه جرعه دیر بــــه دیر و کـــــم به کــــــم
تو فراوان داری طبــــــــــــــــــــــع شعر و من
قد موری قطر مویی خیلی کــــــــــــــــــــــم
مرا بین که ساعت دوازده شــــــــــــــــــب
می نگارم شعری از برایــــــــــــــــــــــــــت
چرا که درد شعر،خواب از سرم پرانــــــــده
نمیدانم کنون شمارم من گوسفند یا ستاره
دو فرزندم هستند اندر خواب شیریــــــــــن
لیک مشغولم من،به سرودن شعری وزیـن
راست گویند که نیست اشعار ما را وزنی!
چه بنماییم ما که ادعا نکردیم، فضــــــلی
خب ای خواهر کنون میخوابـــــــــــــم اما
به یادت حتما هستــــــــــــــم تا سحرگاه...خخخخخخخخخخخخخ
همچو خورشیدی تابان می درخشد طبــــع شعرت
همچو باران بر دل و جان می نشید متـــــن شعرت
من هزاران بار گویم :شکر ای یزدان خوبـــــــــــــــم
کین چنین محبوبی آفریدی گر چه از او خیلی دورم
مهربانا! دیدی کاخر ما را چه شد؟؟
ذوقمان مرد و نطقمان کور شـــــد.
کنایات ز هر طرف باریده بر مــــــــا
فکری نکردند آنان از برای دل مـــــا
حرف خود با پتک بر ما زدنـــــــــــــد
بی نوا دل را،چو شیشه بر سنگ زدند
ما نیز زین پس دگر سخن نگوییــــــــم
همان به که کنون خاموشی گزینیـم...