صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

یک روز پر هیاهو

سلام پسر مامانی.امروز خیلی ترسوندیمی!حسابی نگرانت شدم.آخه مدتیه ویروسی بین بچه ها شایع شده و حتی منجر به بستری شدن میشه.چون این ویروس خطرناک باعث اسهال واستفراغ شدید میشه.تو هم امروز ناخودآگاه دوبار لباستو کثیف کردی و اسهال آبکی شده بودی.خیلی ناراحت شدم حتی مدرسه نرفتم که پیشت بمونم نکنه بدتر شی.بستمت به عرق مرزه و عرق نعنا با نبات داغ و ماست و کته و دوغ.خوشبختانه الان بهتری و ایشالا خوب خوب شی.تا فردا ظهر خودم پیشتم و امیدوارم که دیگه اینطوری نشی.وای که مامان بودن چه سخته خدا نکنه شما ها مریض بشین.ما مامانا حاضریم هر بلایی سرمون بیاد ولی شما طوریتون نشه... راستی پسرم امروز هر دومون یه تجربه ی جدید داشتیم امیر علی پسر کوچولوی خاله پ...
6 مهر 1392

مامانا!به یاد داستان های کتاب های دبستانمون

تحریف داستان های کتاب دبستان مامان بابا ها مامانا داستان دهقان فداکار،کوکب خانم،پطروس،تصمیم کبری،شعرهای باز باران،زاغکی قالب پنیری دید و ....رو یادتونه؟هنوز شنیدنش برامون جالبه و جزئی از نوستالژی مون شده و فراموششون نمی کنیم.حالا فکرشو کردید که اگه این داستانها به جهت باور پذیرتر شدن برای بچه ها و نوجوونای امروز نسبت به جبر زمونه و تغییرات تکنولوژیک،تحریف یا تغییر می کرد با چه جور داستانهایی روبه رو بودیم؟ پطروس فداکار: پطروس که انگشتشو برای مدتی در سوراخ سد نگه داشته بود خیلی زود دست به کار شد و شماره 125رو گرفت تا آتش نشانی بیاد.ولی باتری موبایلش تموم شدو باید همون پایان تلخ دهه ی قلقله میرزا رقم می خورد.اما پلیس باهوش بود و ...
30 شهريور 1392

بازی

پسرم سلام.الان که مشغول نوشتن مطلب هستم تو خوابیدی چون صبح زود بلند شدی و  خسته ای.نهارت رو هم خوب نخوردی.نازنین مامان، یکی دو روز پیش وجدان درد گرفتم.میدونی چرا؟از صبح خیلی کار داشتم و خسته بودم.عصر شده بود و هنوز کارام مونده بود و تو هم مدام سر به سر کیانامیذاشتی و حسابی شلوغ کرده بودین.منم که حوصله نداشتم فقط به خاطر این که ساکت شی،بهت گفتم برو کارتن باب اسفنجی ببین وتو هم دو ساعت تمام نشستی وکارتن تماشا کردی درحالی که یک بچه سه ساله باید شلوغ بازی و سرو صدا کنه و مامانش هم باید تحمل کنه وهمبازیش باشه.ولی من به خاطر خستگی خودم تو رو به تلویزیون سپردم.کاری که خیلی وقتا ماپدر و مادرا انجام میدی...
12 شهريور 1392

لالایی

 پسر گلم صدرای مامان امروز می خوام برات لالایی بنویسم.همون لالایی که وقتی کوچولو تر بودی برات می خوندم.البته حالا هم گاهی اوقات خودت ازم می خوای برات بخونم تا خوابت ببره.این لالایی رو وقتی خودم بچه بودم 8یا 9 ساله از رادیو شنیدم ولی حالا کامل بلد نیستم.فکر کنم اسم برنامه شب بخیر کوچولو بود.اینم لالایی پسرم: لا لا لا لایی     لالالالایی      گنجشک لالا      سنجاب لالا     اومد دوباره     مهتاب لا  لا    لالالالایی  لالالالایی   لالالالایی    ...
8 شهريور 1392

علایق

پسرم صدرای من،عکستو ببین!اینجا 9ماهه هستی.تازه دو هفته بود که چهاردست و پا رفتنو یاد گرفته  بودی و سعی می کردی با کمک وتکیه به وسایل وایستی.یکی از علاقه هایی که داشتی دست زدن به لباسشویی بود.خودت ببین لباسشویی روشنه و سرو صدا می کنه. اما جنابعالی بر خلاف بعضی بچه ها که از صداهای بلند می ترسند آروم کنارش وایستادی!دیگه باید خیلی مواظبت می بودیم چون از همه جا بالا می رفتی و بدتر که به پریز برق دست می زدی!واسه همه شون در پوش گذاشته بودیم.شیطون بلای  مامان.به امید روزهای خوب و خوش برای تو. ...
5 شهريور 1392

تولد

  صدرا ي عزيزم اين اولين عکس تو بعد از تولدته .18شهريور 1389 داري سه ساله  ميشي  گل من.دوران نوزادي آرومي داشتي خوب مي خوردي و خوب مي خوابيدي البته گاهي وقت ها کم  اذيتم نمي کردي!به هر حال پسر خوبم با اومدنت  من و بابا و کيانا جون خوش حال و شاد  شديم.تو اين سه سال با هم خاطرات زيادي داشتيم .الان که خيلي شيطون شدي.اگه هيچي بهت نگم از صبح تا شب يا باب اسفنجي مي بيني يا با کامپيوتر بازي مي کني.ديروز براي  چند دقيقه برقها قطع شد و تو که پاي کامپيوتر بودي انگار که بلاي آسموني نازل شد و چقدر ناراحت شدي.ديشب هم که مهموني بوديم مدام به تلويزيون عمو حميد دست مي زدي،با کامپيوتر مين...
5 شهريور 1392