صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

گردشی در آخرین روزهای پاییز92

 در آخرین روزهای پاییز دل انگیز رفتیم به یکی از روستاهای خوش اب و هوای شهرمون.(باغ عمو جون)اینها تصاویری از گردش اون روز پسر جونه.پسری با دمپایی های قرمز.نمیدونم چرا پسرم فقط دمپایی دوست داره بپوشه؟؟؟؟                                                                        ...
19 دی 1392

یاد آن روزها......(وقتی که من .......)

سلام.کیانا جون و صدرای عزیز امروز میخوام از 13سال پیش براتون بگم.وقتی که من و بابایی سال 79 با هم ازدواج کردیم.اون سال من استخدام رسمی شدم و باید میرفتم به یکی از روستاهای دور افتاده که از توابع شهر خودمونم نبود.اونجا باید بیتوته میکردم.یعنی دو هفته میموندم و بعد پنج شنبه جمعه میومدم و باز شنبه بر میگشتم.اگه شد عکسهایی از اون دوران اینجا براتون میذارم.باید اسکنشون کنم.آخه اون موقع من موبایل نداشتم که از همه چی عکس بگیرم.به هر حال اون روزها بابایی هم با من اومد که تنها نباشم.انتقالی گرفت.زندگی تو ی اون روستا ی کوچولو جذابیتهای خودشو داشت.مدرسه با دخترهای پرشور و هیجان،هوای تمیز و به دور از هر آلودگی،همسایه های مهربون،بخاری نفتی چکه ای،اجاق خ...
7 دی 1392

دنیای فانی

بگذار تا بگویم       دنیا به این بزرگی        یک کوزه سفالیست.    باید که مهربان بود.   باید که عشق ورزید.   زیرا که زنده بودن هر لحظه احتمالیست. پسر و دختر گلم، دختر عمویم برای همیشه از پیش ما رفت.مدت ها بود که با بیماری دست و پنجه نرم می کرد و دیشب چشمانش را برای همیشه به روی این دنیا بست و امروز تن بیمار و نحیفش به خاک سپرده شد.خدایش بیامرزد و رحمتش کند. عزیزانم نمی دانم دنیا تا چه زمانی به من امکان در کنارتان بودن را می دهد؟؟اما دوست دارم شاهد بزرگ شدن و پیشرفت هایتان در زندگی باشم و سر و سامان گرفتنتان را ...
12 آذر 1392

معرفی وب جدید کیانا جون

عکس مربوط به تولد پنج سالگی کیانا جووون. سلام دوستان عزیز.قصد دارم وبلاگ جدید دخترمو با عنوان دلنوشته هایی به رنگ ادبیات بهتون معرفی کنم.کیانا دوست داره در این وبلاگ انشاهای خودش و شعرهایی رو که دوست داره بنویسه.اگه دوست داشتین بهش سر بزنین و با نظرات زیبا و دلگرم کننده تان در رسیدن به موفقیتها پشتیبانش باشید.با تشکر از همه شما عزیزان.پس اگر دوست دارید دلنوشته هایی به رنگ ادبیات را مطالعه نمایید به آدرس زیر سری بزنید: آدرس وبلاگ دوم کیانا البته این وبلاگ قراربود بشه کودکانه های صدرا و کیانا ولی من با نی نی وبلاگ آشنا شدم و وبلاگ خودمو در بلاگفا واسه روز مبادا نگه داشتم و حالا شد وب دوم کیانا خانم. ...
3 آذر 1392

بچه های امروزی

سلام گل های من.کیانا و صدرای عزیز.خوبین؟سلام دوستان مهربانم.شما چطورین؟میگم میدونم که میدونین ولی واقعا بچه های امروزی قابل قیاس با ما بچه های دیروزی نیستن.حتی در جزئی ترین موارد.باور کنین.شاهدیم دیگه حتی خواب و خوراک و معذرت میخوام دستشویی رفتنشونم فرق داره.ما اون زمونا تو کوچه بازی می کردیم یا حداقل حیاط داشتیم.ما اون موقع اینقدر تلویزیون میدیدیم؟اصلا مثل حالا کانال های 24 ساعته داشتیم که فقط کارتن پخش کنه؟از کامپیوتر که هیچی نمیگم چون قبلا گفتم و هیچی نگیم بهتره.به هر حال دیروز به همین بچه امروزی (آقا صدرا)که داشت به هاون برنجی دست میزد گفتم:پسر جون این سنگینه میفته رو پات.یه بچه ای دست زده خورده به پاش و زخمی شده.یه دفعه پسرمون برگشته م...
20 آبان 1392

وگم

سلام به همه و شما پسر گلی مامان.دیروز که از مدرسه برگشتم گفتی مامان کامپیترو(کامپیوتر)روشن کنم؟پرسیدم چرا روشنش کنی؟وقت نهاره!میدونی چی گفتی:(می خوام برم وگم(وبم))خنده ام گرفت.آخه ما همسن تو که بودیم چی از کامپیوتر میدونستیم؟؟؟؟؟؟؟وبلاگ که دیگه جای خود داره!آره پسرم تازگیا یاد گرفتی کانکت شی و شانسی شانسی وبتم پیدا می کنی.دیس کانکتم یاد گرفتی.نمیدونم باید خوشحال باشم یا نگران؟آخه دوست ندارم به جای بازی و جنب و جوش یکسره پای کامپیوتر و زامبی و باب اسفنجی و ..........باشی.البته تقصیر منم هست.مشغله ها نمیذاره برات بیشتر وقت بذارم.هواهم اینقدر سرد شده که تا پارک سر کوچه هم نمیشه رفت.به هر حال پسرم مواظب خودت باش.آرزوی خوبترینها رو برای تو و کیا...
2 آبان 1392

مامان من گیر کردم!!!!!!!

من چیچار کنم؟ به چه می اندیشی؟پسرک کوچک من! پسرم سلام.الهی مامان فدات شه.آخه تو چقدر شیطونی؟میدونی اینجا چه اتفاقی افتاده؟چند شب پیش رفتیم خونه یکی از دوستای بابا.عمو هادی.تو با کیانا و نگار جون بازی می کردی و اونا در اتاقو می بستن و گاهی اوقات راهت نمیدادن.تا اینکه یه دفعه جنابعالی تنهایی رفتی تو اتاق و در رو از داخل قفل کردی.چند لحظه بعد من که توی پذیرایی بودم شنیدم که میگی مامان!من گیر کردم.فکر کردم شاید دستگیره سفته و نمی تونی بازش کنی.ولی فهمیدم نخیر آقا درو قفل کرده.حالا هر چی بهت میگیم صدرا جون کلیدو بچرخون.نمیتونی که نمیتونی.قربون قیافه ی ناراحتت بشم.من، هم ناراحت و نگران بودم هم مثل خبرنگارا ازت  عکس می گرفتم.ب...
15 مهر 1392

عکس های کارگاه مجسمه سازی(جمعه شب)

دنیای زیبای بچه ها وای که چه نقاش بزرگیه پسرم! چی به صدف جون می گی ؟ قربونت برم که همیشه دمپاییهاتو لنگه به لنگه می پوشی!!! کیانا خانم و ارغوان جون. به به! انگاری خواهرین ها؟؟؟!!! اینم جمع وبلاگی ها ای ول و آفرین ...
14 مهر 1392