صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

دوونیر مامان

سلام به دوستان گل و مهربون خودم.چند وقت پیش صدرا خان کارتون گجت نگاه میکرد.یکی از سی دیهای قدیمی کیانا.بله چند وقتی هم ما  مجبور بودیم فقط گجت ببینیم و لذت ببریم خلاصه یکی از شخصیتهای این سریال، دِوِن( با کسر دال و واو )دوونیر بود که البته شخصیت منفی فیلم بود که در قالب دوست مردم خودشو جا زده بود.بله دیدم اقا صدرا رفته روی مبل و میگه من دون دوونیرم البته صدرایی به ندرت کارهای خطری انجام میده مثل این بالا رفتنها چون بچم یه خورده درصد ریسکش پایینه و تا مطمئن نشه کاری خطر ناک نیست انجامش نمیده..البته منهای دست زدن به برق که هنوزم حریفش نشدم و بدش نمیاد همه چیو به برق بزنه به اضافه ی قیچی بازی که وحشتناک ما رو میترسونه بله دوستان در ادامه ...
27 ارديبهشت 1393

مشاعره ی ما....

سلام به همه ی دوستان عزیز و گلم.یه سلام هم به کیانا خانمی و صدرایی خودم که هنوز خوابه و کاری به کار من نداره.و اما چند وقت پیش برای دوست و همکار گلم مدیر وبلاگ مهر تابان چند بیتی شعر نوشتم (از خودم در نکردم ها...)و جرقه ی یک مشاعره بین ما روشن شد و تا امروز هم ادامه داره.دلم نیومد این شعرها لابلای نظراتمون گم بشه.این بود که تصمیم گرفتم جمعشون کنم.حالا اگه دوست دارین بفرمایید و از خوندن این شعرها لذت ببرید.اولین شعرهایی که برای دوست جونی نوشتم و حالت مشاعره نداشت: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم.....از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم.....حالا میرم شعر بعدی با مفهوم تشویق به همدلی و شادی: تا دست به اتفاق در هم نزنیم.......پایی زن...
24 ارديبهشت 1393

خدا!!!!!!!!!!!

سلام دوستان گلم.نمیخوام این روز عیدی ناراحتتون کنم.امیدوارم امروز به وبم سر نزنین.حالم خراب شد... نیم ساعت پیش که زنگ زدم تا به یکی از آشنایان نزدیک تولد پسر کوچولوشو(نی نی دوم) که دوروز پیش ولی زودتر از موعد مقرر به دنیا اومده بود رو تبریک بگم.......با برداشتن گوشی توسط دایی نوزاد همه چی دستگیرم شد...نی نی کوچولوی ما زمینی نموند و بعد از دوروز از پیش مامان و بابای مهربونش پر کشید و رفت....خیلی ناراحتم. حال این مامان مهربونو درک میکنم که با تحمل درد زایمان طبیعی، نی نی رو  به دنیا آورد و  از نزدیک دیدش ولی نتونست بهش شیر بده...نتونست بغلش کنه و از بوی تنش سر مست بشه...نتونست لباسهاییو که براش با عشق و علاقه خریده بود تنش کنه...نتون...
23 ارديبهشت 1393

اردوی من و کیانا

سلام و عرض ادب و احترام امید که همه خوب و خوش و سلامت باشید پنج شنبه ی دو هفته پیش با بچه های مدرسه رفتیم یه اردوی نیمروزی.کیانا رو با خودم بردم و جناب صدرا پیش پدر مهربان ماندند البته بابایی هم که کار داشتند پسری جانو بردن خونه ی مادر بزرگ مهربون و اونجا موندند.واما بعد از عید هوای شهر ما کلا به هم ریخته شده...تگرگ که یادتونه...بارون هم خدا روشکر یکسره کم و بیش میباره و بادهای وحشتناکی در میگیره...روزی هم که ما رفتیم اردو هوا به شدت خراب شد و طوری بود که من به بچه ها گفتم:بچه ها بیاین بی خیال شیم و تو مدرسه بمونیم باد میومد شدید و هوا تاریک و رعد و برق و نم نم بارون..برای کیانایی هم لباس گرم بر نداشته بودم  خدا رحمت کنه اموات خدمتگزار...
18 ارديبهشت 1393

مادرانه....

سلام به همه ی دوستان خوبم.دوستان عزیزم این پستو باید زودتر میذاشتم که متاسفانه نشد.... میخواهم با تو حرف بزنم...با تو که دختری از جنس آفتابی..با تو که با ورودت به زندگیم در فصل پاییز،بهار را برایم به ارمغان اوردی...با تو که با در آغوش گرفتنت هستیم را در هستیت دیدم و با استشمام بوی تنت از عطری خوش مشامم لبریز گردید و از خود بیخود گشتم...کیانای من با توام...با تو که 9سال و 7 ماه از ورودت به دنیایم میگذرد..با تو که با خواندن دلنوشته ای که به مناسبت روز مادر بر کاغذی سپید از دفترت نوشته بودی،تمام وجودم لرزید و شوقی وصف ناپذیر درونم را در برگرفت...با توام که بزرگ شده ای و به داشتنت میبالم...دخترم!میدانم که در حقت کوتاهی هایی کرده ام...متاسفم.....
12 ارديبهشت 1393

ای معلم ای دبستانی ترین احساس من....

سلام به همه ی دوستان گلم.یه سلام ویژه و مخصوص هم به همه ی همکاران خوبم و معلمهای مهربون هر کجایی که هستن.عزیزانم دوست دارم در آستانه ی فرارسیدن هفته معلم این مناسبت خوب و زیبا رو از صمیم قلب به شما همکاران عزیزم تبریک بگم و از خداوند بزرگ براتون بهترینها و خوبترینها رو بخوام.... در ادامه میخوام ببرمتون به ایام کودکیهامون...روزهایی که خودمون مدرسه میرفتیم و دانش اموز بودیم...روزهایی که درکلاسهای پر جمعیت تو نیمکتهای چوبی کوچولومون مینشستیم و معلممونم  انگاری خدامون بود...روزهایی که دوست داشتیم اسم کوچیک خانم معلم و اسم بچه هاشو بدونیم و اگه تو کوچه و خیابون خانم معلمو میدیدیم تا بنا گوش سرخ میشدیم...و روزهایی که....راستی نیمکتهای قهوه ا...
10 ارديبهشت 1393