مشاعره ی ما....
سلام به همه ی دوستان عزیز و گلم.یه سلام هم به کیانا خانمی و صدرایی خودم که هنوز خوابه و کاری به کار من نداره.و اما چند وقت پیش برای دوست و همکار گلم مدیر وبلاگ مهر تابان چند بیتی شعر نوشتم (از خودم در نکردم ها...)و جرقه ی یک مشاعره بین ما روشن شد و تا امروز هم ادامه داره.دلم نیومد این شعرها لابلای نظراتمون گم بشه.این بود که تصمیم گرفتم جمعشون کنم.حالا اگه دوست دارین بفرمایید و از خوندن این شعرها لذت ببرید.اولین شعرهایی که برای دوست جونی نوشتم و حالت مشاعره نداشت:
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم.....از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم.....حالا میرم شعر بعدی با مفهوم تشویق به همدلی و شادی:
تا دست به اتفاق در هم نزنیم.......پایی زنشاط بر سر غم نزنیم.....خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح......کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم....دوست مهربونم نوشت:
گر يک نفـسـت ز زندگاني گذرد / مـگذار که جز به شادماني گذرد /هشدار که سرمايه سوداي جهان/ عمرست! چنان کش گذراني گذرد...و از رباعی بعدی مشاعره ی ما شروع شد:
بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است...
بر طرف چمن،روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و مگو ز دی،که امروز خوش است.
تـــــــــــــــــو ای باران شبهای بهاری!
دریچه را به رویم می گشایـــــــــــی؟
و از آغـــــــــــــــــــــوش باز این دریچه
سلامم را به گل ها می رسانــــــی؟
یک چند به کودکی به استاد شدیم.......یک چند به استادی خود شاد شدیم......پایان سخن نگر که ما را چه رسید....چون ابر برآمدیم و بر باد شدیم.
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار...
بر تازه گلی لگد همی زد بسیار...
وان گل به زبان حال با او میگفت:
من همچو تو بوده ام مرا نیکو دار.
رررررررررررروزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی بــــــــــــــاد
یکی از کاج ها به خود لـــــــرزید
خم شد و روی دیگری افتـــــــاد
گفت ای آشــــــــــنا ببخش مرا
خوووووووب در حال من تامّل کن
ریشــه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مـــــــــــــرا تحمل کن
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
دل من سرگشته ی تو
نفسم آغشته ی تو
به باغ رویاها چو گلت بویم
بر آب و آیینه چو مهت جویم
تو ای پری کجایی؟
یاعلی رفتم بقیع اما چه سود
هرچه گشتم فاطمه آنجا نبود
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد...
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
بفرمایید ادامه مطلب لطفا
آن قصر که جمشید در او جام گرفت.....آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت....
بهرام که گور می گرفتی همه عمر....
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟؟؟؟
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را باتو زیبا می کنم هر شب
بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار.
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم,خرده هوشی,سر سوزن ذوقی
مادری دارم,بهتر از برگ درخت
دوستانی,بهتر از آب روان
وخدایی که در این نزدیک است
لای این شب بوها,پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب, روی قانون گیاه
هر جا نگری جلوه گه شاهد غیبی است
او را نتوان گفت کجا هست و کجا نیست
در آیینه ببینید اگر صورت خود را
آن صورت آیینه ی شما هست و شما نیست
تــــــــــــــــــــاج از فرق فلک برداشتن
جــــــــــــاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشـــــــــــــــــت آرزو ره یافتن
هرنفس شهدی به ساغرداشتن
روز در انواع نعمـــــــــت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بداشتن
صبح از بام جهان چــون آفتاب
روی گیتـــــی را منور داشتن
شامــگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختـــــــر داشتن
چون صبا در مزرع سبـــز فلک
بال در بال کبــــــــــوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمانی یافتن
شوکت و فر سکـــــــندر داشتن
تا ابد در اوج قـــــــــــدرت زیستن
ملک هستی را مســـــخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خـوش تر است
لذت یک لحظه "مـــــــــــــادر" داشتن
نیمه شب ابری به پهنای سپهر،
می رسد از راه و می تازد به ماه
جغد می خندد به روی کاج پیر
شاعری می ماند و شامی سیاه.
همه روز روزه بودن، همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجـاز کردن
بخدا که هیچ کس را، ثمـــــر آنقدر نباشد
که به روی نا امیدی ، در بسته بــاز کردن
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
دوست مشمار آن که در نعمــــــــت زند
لاف یاری و برادر خواندگـــــــــــــــــــــــی
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشــــــــــــان حالی و درماندگـــــی
یک روز زبند عالم آزاد نیم
یک دم زدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم...
مــــــــــــــیازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه..
هر آن کس که با تو نگوید درســـت
چنان دان که او دشمن جان توست
مکن دوستـــــــــــــی با دروغ آزمای
همان نیز با مــــــــــــــــرد ناپاک رای
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
یکی روبهی دید بی دســـت و پای
فرو ماند در لطف و صنــــــــع خدای
که چون زندگانی به سر مــــیبرد؟
بدین دست و پای از کجا میخورد؟
در آن نفس که بمیرم،در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم...
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
راستی کن که راستان رستند
در جهان راستان قوی دستند
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهـــــــــان و آخر کار
دلبری برگزیــــــــــدهام که مپرس
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت..
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
وفا کنیم وملامت کشیم وخوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن...
نتوان وصف تو گفتن که در وصف نگنجی
نتوان شبه تو جستن که تو در وهم نیایی
یـکـی شـکـسـتـه نـوازی کـن ای نسیم عنایت
کــه در هــوای تـو لـرزنـده تـر ز شـاخـه بـیـدم
معلم ای فروغ جاودانی،معلم مهر پاک آسمانی
معلم ای چراغ راه دانش،معلم آیه های مهربانی
مرا ازجهل ونادانی رها کن،مرا باعلم وایمان و خداکن
بیا ای گل تو از گهواره تاگور،مرا باعلم ودانش آشنا کن
نگاه گرم جانان بال پرواز است عاشق را
به سوی آسمان پرواز بی پر می کند شبنم....
من یاد خوش دوست به دنیا ندهم
لبخند خوشش به حور رعنا ندهـــم
من نوشتم این سخن از بهر دوست
تا بداند این دلم در فکر اوســـــــــت
تا به جفایت خوشم ترک جفا کرده ای...
این روش تازه را تازه بنا کرده ای....
راه نجات مرا از همه سو بسته ای...
قطع امید مرا از همه جا کرده ای....
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
مدتی کشمکش افتاد میان من و دل
تا شد از پرده برون راز نهان من و دل
هرشبی من زبلای دل و دل از غم تو
تا سحرگاه بلند است فغان من و دل
لبخند تو را چند صباحیست ندیدم
یک بار دگر خانه ات آباد،بگو سیـب
برو به قصر عزیزان ولی مواظب باش
آهای یوسف گمگشته چاه بسیار است
تو نسیم خوش نفسی ، من کویر خار و خسم
گر به فریادم نرسی ، من چو مرغی در قفسم
تو با منی اما من از خودم دورم
چو قطره از دریا ، من از تو مهجورم
ما زنده به انیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست