حق نگاهبانتان....
سلام به همه ی دوستان خوب و مهربونم.و سلام به کیانا جون و صدرا جون.امیدوارم عزاداریهای شما دوستان عزیز مقبول درگاه الهی قرار بگیره و همواره سلامتی روشنگر شمع وجودتون باشه.راستش مطلب خاصی برای نوشتن به نظرم نمیرسه.یعنی مطلب که زیاده ولی در حال حاضر موضوع خاصی مد نظرم نیست و فقط میخوام با شما خوبان و بچه های گلم کمی حرف بزنم و برم.از خداشناسی پسری براتون گفته بودم...امروزم یه دفعه میگه:مامان چرا نخودای چشم تو(مردمک)با مال من فرق داره؟؟؟میگم پسرم همه ی آدمها که مثل هم نیستن.خدا هر آدمیو یه جور درست کرده...بعد از چند دقیقه برگشته میگه:خدا چه جوری ما رو درست کرده که من همینو نمیفهمم؟؟؟منم شروع کردم و گفتم:پسرم!خدا ما رو وقتی نی نی هستیم میذاره تو شیکم مامانامون.بعد مامانمون که غذا میخوره ما هم از غذاهای مامانمون میخوریم و وقتی دیگه بزرگ شدیم مامانمون میره پیش خانم دکتر و دکتر ما رو از شیکم مامانمون درمیاره و بعد باز مامانمون بهمون شیر میده و کم کم بزرگ میشیم و میشیم آدم.و اینجا بود که پسری فرمودن:آهان دیده(دیگه)فهمیدم.البته خوبه که ما هلیا جونو داریم که تازه به دنیا اومده و نمونه عینیه و برای تفهیم بیشتر از این خواهرزاده مان کمک میگیریمامروز هم قراره توی مهد مراسم عزاداری برگزار بشه و برای پسرم یه سربند و یه زنجیر گرفتم که البته پسر ما از زنجیر برای مقاصد دیگه استفاده میکنه و خیلی تو فازش نیست.طبل هم میخواستم براش بگیرم که هی میگفت این کشش بده و این بزرگه و آخر سر گفتم به بابات بگو برات بخره.و حالا هر روز میگه بابا برام طبلت نمیخری؟؟؟بله دیگه تبلت و طبل حالا منظورشو فقط خودمون میفهمیم و بسدیشبم فیلمی داشتیم...متاسفانه از یه سال و نیم پیش زامبی وارد خونه ی ما شد و با عرض شرمندگی بنده هم همه ی مراحلشو رفتم و کاملا مسلط به این بازیرنج سنی بالای 30سالخلاصه چند ماهیه که صدرا از شخصیتهای این بازی میترسه و خودش اصلا بازی نمیکنه و در عوض بازیو میاره و من یا کیانا رو مجبور میکنه که براش بازی کنیم.دیشبم سر شب من دو سه مرحله براش بازی کردم.بعد آقا فندکو برداشته و رفته سراغ کیانا که اونو بترسونه.کیانایی هم که همیشه مشغول کتاب داستان خوندنه هی داد میزنه مامــــــــــان ببین میخواد منو آتیش بزنه!!!!منم این طور مواقع چون میدونم کیانا پیازداغشو زیاد میکنه میگم صدرا نکن پسرم...با آرامش کاملکیانا هم که دید فایده ای نداره شروع کرد به ترسوندن صدرا و ادای زامبی در آوردن و صدرا هم جرات نزدیک شدن به کیانا رو نداشت و فقط جیغ میزد.بعد میگم پسرم تو مردی باید شجاع باشی.باید مثل شیر باشی و پسری هم برگشته میگه:من نمیخوام شیر باشم من همون اسبمبله اینم از قصه ی اسب ماخب دوست جونیا من مثلا میخواستم کم حرف بزنم.پس بدونید بهترین آرزوها رو براتون دارم و امیدوارم موفق و سلامت باشید.التماس دعا...