صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

برای کیانا

کیانای گلم،سلام.دخمل مامان کجایی؟دلم برات تنگ شده امروز از صبح رفتی پیش صدف جون.یه زنگ هم به مامان نزدی!عیب نداره حتما خیلی بهت خوش میگذره.دخترم این عکس مربوط به 5سالگیته.از تهران برمی گشتیم و نرسیده به سبزوار رفتیم به این کاروانسرا.جای خلوت و دنجی بود.چندتا عکس دیگه هم گرفتیم.قد بلندی، می کردی تا دستت برسه به کلون در.حالا اگه بری اصلا نیاز به قد بلندی نیست.گل مامان بزرگ شده و خانمی شده.دوستت دارم عزیزم.تولد داداشی یادت نره.   ...
14 شهريور 1392

بلاخره

سلام عزیزم.میدونی ؟ این عکس 5ماهگیته مامانی جون.قربون لپ لپیات برم من.کیانا موهاتو با کش بسته.اگه کسی ندونه فکر می کنه دختر خانمی.کوچولوی نازم خیلی روزها از اون موقع گذشته و حالا فقط چند روز دیگه تا 3سالگیت مونده.از دیروز سرما خوردی.امروز از صبح مدام آبریزش بینی داشتی و هی می اومدی و دستمال می خواستی.پسرک کوچولوی من ظهر بهم گفتی مامان:بلاخره دماغمو پاک کردم.فدات شم تو بلاخره رو از کجا یاد گرفتی؟ایشالا زودتر خوب شی.مامانا هیچ وقت دوست ندارند میوه های عمرشون مریض باشن.مواظب خودت باش گل مامان. راستی فقط 4روز دیگه مونده.بازم میگم تولدت مبارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...
14 شهريور 1392

بازی

پسرم سلام.الان که مشغول نوشتن مطلب هستم تو خوابیدی چون صبح زود بلند شدی و  خسته ای.نهارت رو هم خوب نخوردی.نازنین مامان، یکی دو روز پیش وجدان درد گرفتم.میدونی چرا؟از صبح خیلی کار داشتم و خسته بودم.عصر شده بود و هنوز کارام مونده بود و تو هم مدام سر به سر کیانامیذاشتی و حسابی شلوغ کرده بودین.منم که حوصله نداشتم فقط به خاطر این که ساکت شی،بهت گفتم برو کارتن باب اسفنجی ببین وتو هم دو ساعت تمام نشستی وکارتن تماشا کردی درحالی که یک بچه سه ساله باید شلوغ بازی و سرو صدا کنه و مامانش هم باید تحمل کنه وهمبازیش باشه.ولی من به خاطر خستگی خودم تو رو به تلویزیون سپردم.کاری که خیلی وقتا ماپدر و مادرا انجام میدی...
12 شهريور 1392

برای کیانا

دخترم؛کیانا جون نوبتی هم باشه نوبت توئه.درسته بزرگ شدی و حالا خودت یک وبلاگ خیلی قشنگ و پر مطلب داری.ولی می دونم دوست داری مثل صدرا برات پست بنویسم و خاطره ای برات بمونه.منم این عکسو برات انتخاب کردم.فکر کنم شش ماهه بودی و در اولین نوروز زندگیت این عکسو گرفتم.اون وقتا مستاجر بودیم.اینجا خونه ی آقای اکبریه.دختر گلم ببین چقدر زود گذشت.تو اون موقع فقط شش ماه سن داشتی و حالا یه برادر کوچولوی سه ساله داری و ماشاءا...کم کم داری به تولد 9سالگیت نزدیک میشی.آره عزیزم روزها پشت سر هم میان و شما روز به روز بزرگتر میشین و ما مامان بابا ها هم پیرتر و پیرتر.گل مامان، تنها آرزوی ما همون طور که همیشه گفتم سلامتی ...
9 شهريور 1392

لالایی

 پسر گلم صدرای مامان امروز می خوام برات لالایی بنویسم.همون لالایی که وقتی کوچولو تر بودی برات می خوندم.البته حالا هم گاهی اوقات خودت ازم می خوای برات بخونم تا خوابت ببره.این لالایی رو وقتی خودم بچه بودم 8یا 9 ساله از رادیو شنیدم ولی حالا کامل بلد نیستم.فکر کنم اسم برنامه شب بخیر کوچولو بود.اینم لالایی پسرم: لا لا لا لایی     لالالالایی      گنجشک لالا      سنجاب لالا     اومد دوباره     مهتاب لا  لا    لالالالایی  لالالالایی   لالالالایی    ...
8 شهريور 1392

روزشمار تولد

پسر گلی سلام.به قول خودت می دونی!فقط چند روز دیگه به تولد سه سالگیت مونده؟شمارش معکوس شروع شده.10فقط 10روز دیگه مونده.چی دوست داری برات بخریم؟ماشین،تفنگ،حباب ساز،کارتون باب افسنجی(به قول خودت)شایدم آچارو وسایل نجاری یا.......البته اگه وارد مغازه ی اسباب بازی فروش بشی در یک لحظه همه چی می خوای!پسر خوبم اینو بدون  مهمترین مساله برای ما سلامتی تو وخواهر جونه. پیشاپیش تولدتو بهت تبریک می گم.بازهم با آرزوی بهترین ها براتون.   ...
8 شهريور 1392

تلویزیون

سلام پسر مامانی.باز برات یه عکس دیگه انتخاب کردم.فکر می کنی داری چیکار می کنی؟یا به چی این طوری زل زدی!پسرم اینجا جنابعالی داری کارتون خاله ستاره می بینی!!!پلک نمی زنی.تازه از حموم در اومدی و پای تلویزیون نشستی.هر کارتون رو شاید ده ها بار می دیدی.البته خیلی از بچه ها مثل شما هستند و به نظر من اشکال اصلی از ما پدر و مادر هاست.اگه بتونیم وقت بذاریم و با شما کوچولو ها بازی کنیم،اینقدر وابسته به تلویزیون و کامپیوتر نمیشین.به امید کامیابی شما بچه های گل. ...
8 شهريور 1392

اولین سیزده بدر

به یاد خاطرات  پسر خوشگل مامان سلام.قربون لبخند قشنگت برم که اینقدر خوشگل می خندی.عزیزم این عکس مربوط به اولین سیزده بدر زندگیته.سیزده فروردین 1390واینجا تو تقریبا هفت ماهه هستی.موهات خیلی بلند شده بود و فرفری.  با بابا تصمیم گرفتیم موهاتو کوتاه کنیم با قیچی.ولی تو خیلی وول می خوردی و ترسیدیم نکنه قیچی تو چشمت بخوره.این شد که بابا جون با ماشین ریش تراشی همه ی موهای خوشگل پسرمو تراشید.البته اینم یه  مدل بود دیگه!بازم خوشگلی.........نه!!!!!      ...
5 شهريور 1392

علایق

پسرم صدرای من،عکستو ببین!اینجا 9ماهه هستی.تازه دو هفته بود که چهاردست و پا رفتنو یاد گرفته  بودی و سعی می کردی با کمک وتکیه به وسایل وایستی.یکی از علاقه هایی که داشتی دست زدن به لباسشویی بود.خودت ببین لباسشویی روشنه و سرو صدا می کنه. اما جنابعالی بر خلاف بعضی بچه ها که از صداهای بلند می ترسند آروم کنارش وایستادی!دیگه باید خیلی مواظبت می بودیم چون از همه جا بالا می رفتی و بدتر که به پریز برق دست می زدی!واسه همه شون در پوش گذاشته بودیم.شیطون بلای  مامان.به امید روزهای خوب و خوش برای تو. ...
5 شهريور 1392