ای معلم ای دبستانی ترین احساس من....
سلام به همه ی دوستان گلم.یه سلام ویژه و مخصوص هم به همه ی همکاران خوبم و معلمهای مهربون هر کجایی که هستن.عزیزانم دوست دارم در آستانه ی فرارسیدن هفته معلم این مناسبت خوب و زیبا رو از صمیم قلب به شما همکاران عزیزم تبریک بگم و از خداوند بزرگ براتون بهترینها و خوبترینها رو بخوام....در ادامه میخوام ببرمتون به ایام کودکیهامون...روزهایی که خودمون مدرسه میرفتیم و دانش اموز بودیم...روزهایی که درکلاسهای پر جمعیت تو نیمکتهای چوبی کوچولومون مینشستیم و معلممونم انگاری خدامون بود...روزهایی که دوست داشتیم اسم کوچیک خانم معلم و اسم بچه هاشو بدونیم و اگه تو کوچه و خیابون خانم معلمو میدیدیم تا بنا گوش سرخ میشدیم...و روزهایی که....راستی نیمکتهای قهوه ای و زخم و زیلی یادتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟بابای مدرسه رو چی؟صدای خش خش جاروی دسته بلندشو چی؟؟؟؟؟بوفه ی کوچولوی مدرسه مونو که توش فقط چند تا کیک و بیسکویت و گندمکهای رنگی پیدا می شد ...چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟صفهایی که واسه خرید همین هیچی ها میبستیم و هل دادنهای همدیگه تو پله ها و آبخوریها چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هنوزم بوی نفت و گازوئیل بخاری چیکه ایه کلاسمون تو ذهنمه!یادتونه اگه پیچشو زیاد میچرخوندیم و زیادی نفت میرفت تو مخزنش چه صداهای وحشتناکی میداد؟؟؟؟؟اینطور وقتها با تخته پاک کن در بخاریو بر میداشتیم و یه تیکه گچ زیر درش میذاشتیم که کمتر صدا بده و اونوقت بود که حسابی گرم میشدیم....سیاه چالو یادم رفت!من که واقعا قبول داشتم که یه همچین جایی توی مدرسه هست و بچه های درس نخون و بی انضباط باید برن اونجا....یادتونه خیلی هامون پیاده و همراه بچه های قد و نیم قد همسایه ها میرفتیم مدرسه و با یه پرچم قرمز ایست از خیابونایی که یک چهارم حالا ماشین توش نبود رد میشدیم و به کلاس میرسیدیم...مدادامون وقتی کوچیک میشد تو مداد گیر میذاشتیم و باز هم باهاش مینوشتیم و مینوشتیم.....آره میدونم یادتونه و یادتونم میمونه...بله عزیزان دورانی داشتیم که هر چی ازش بگم نمیتونم حق مطلبو ادا کنم و چه بسا از حوصله ی بعضیها خارج باشه...پس اکتفا میکنم به... به تصویر کشیدن عکسهایی که مارو بیشتر میبره به اون روزها و گذاشتن شعری که دقیقا وصف اون روزهاست...موفق باشید و شادکام و سرفرازو..............
روزتان مبارک ای کسانی که خرقه ی زیبای پیامبری بر تن دارید....حق نگاهبانتان!!
لطفا بفرمایید ادامه مطلب
من با این عکس کلی خاطره دارم....با این صفحه این بازیو میکردیم: انگشت میذاشتیم رو یکی از عکسها و شروع میکردیم به خوندن این شعر و انگشتمونو مثل 10 20 30 40 رو عکسها میچرخوندیم و میخوندیم سر به سرت میذارم ...کلاه به سرت میذارم...فکر نکنی که شاهی....پس تو غــــــــــــــــــــــــــلام ســــــــــــــــــــیاهی..... و اما حسن ختام این پست یه عکس دیگه و شعری زیبا از محمد علی حریری جهرمی....
اولیـــن روز دبستــــان
اولین روز دبستان بازگرد
کودکیها شاد و خندان بازگرد
بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیبا ترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد چاپلوس
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهامان به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درس و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
باز گرد این مشق ها را خط بزن
شعر از : محمد علی حریری جهرمی