این روزهای ما.....
دوستان گلم سلام.این روزها همه درگیر خونه تکونی و خرید و شیرینی پزی و.....هستند البته به جز من که هنوز حسش نیومده سراغم و کم و بیش یه کارهایی میکنم تا ببینیم چی میشه.واما از صدرا جون بگیم که تازگیها حرفهای گنده منده ش زیادتر شده و بچم احساس بزرگی میکنه.امروز بعد از مدرسه کیانا آخه بچمون پنج شنبه ها هم به مدرسه میره جهت علم آموزی...خلاصه ساعت 12.5از خونه دراومدیم و رفتیم یه مانتو فروشی تا دخترمون مانتو بگیره...چون ماشا...بزرگ شده گفتیم بریم تو فاز مانتو..البته از اونجایی که گل دخملم ظریف تشریف دارن سایز ایشون به سختی پیدا میشه...بعله داخل مغازه پسرمون میرفت سر وقت رگالها و دست میذاشت رو یه مانتو و میگفت:مامان این به درد کیانا میخوره ها (یا)نه؟حالا بچم چه رنگهایی رو انتخاب میکرد بماند....سرتونو درد نیارم مانتویی که دوست داشتیم سایز نبود و از مغازه در اومدیم به سوی بازار کفش....بازهم برای خانمی به انتخاب مناسبی نرسیدیم اما برای صدرا خان یه جفت کفش تو مایه های کالج خریدیم.که پسرمون بعد از خرید از من میپرسه مامان این مال منه؟ببریمش؟الهی!!!بچم امسال داره خرید عیدو کامل متوجه میشه و تجربش میره بالا...خلاصه کفشاشو خودش گرفت دستش و حاضر نشد بده به من یا کیانا!!!کیانا که یه خورده دمغ بود ازش پرسید:صدرا خوشحالی کفش خریدی؟صدرا با یه حالت کاملا جدی:مگه ما نمیتونیم خوشحال باشیم!!!راستی اینم بگم امروز ظهر هوا خیلی گرم بود و پسر ما کلاه بهاری سرش گذاشت و اصرار که شال گردن براش ببندیم و دستکشم پوشید...بهش میگم صدرا همه بهت میخندن چرا اینطوری میکنی؟؟؟ولی حریفش نشدم که نشدم....تازه کلاهشم چپکی میذاره و چتریهایی که من با هنر نماییم براش درست کردمو میندازه بیرون....از وقتی هم رسیدیم خونه کفشهای جدیدو میپوشه و یا باهاشون بازیهای غیر عادی میکنه.ما هم با اجازتون کفشها رو از دیدشون پنهان کردیم که لااقل هر کی تو عید دید باور کنه نو و جدیده!!!!!!ضمنا آقا صدرا این روزها خیلی سمنو میخوری و یکی دو روزیه آلرژیت عود کرده و مدام خودتو میخارونیخب پسر جان کم بخور همیشه بخور
اینم یه سری عکس بعد از هنر نماییمه که اینجا براتون گذاشتم