دورانی که گذشت........
سلام دوستان خوبم.دیروز یاد یکی دوتا از خاطرات دوران بچگی خودم افتادم و دوست دارم اینجا اونو برای شما و فرزندانم بنویسم من و داداش کوچیکم فقط یک سال اختلاف سن داریم و هر دو مونم با هم وارد مدرسه شدیم.بعضیها هم فکر میکردن ما دوقلوییم.یادمه یه سال بدجور دوتامون سرما خورده بودیم و دکتر برامون کپسول نوشته بود.داداشم کپسولاشو نمیخورد و مامان میگفت ببین خواهرت میخوره پس تو هم زود بخور.اونم که فکر میکرد از من عقب میمونه کپسولها رو میخورد و اما من...جلوی مامانم کپسولو در میاوردم و مثلا میذاشتم دهنم و یه قلپ آب روش و ادای قورت دادن....حالا اگه گفتین کپسول واقعیو کجا قایم میکردم!!!!روم به دیفال هنوزم خندم میگیره...توی ناودون میذاشتمحالا نمیدونم چه وقت کپسولها از توی ناودون میفتاد بیرون ولی خوب دیگهیه خاطره ی دیگم براتون بنویسم:مامانم آلو خورشی گرفته بود و من و داداشم شاهد اومدن آلوها به خونمون بودیم.مامی بنده خدا بهمون آلو میداد ولی ما به سهم خودمون قانع نبودیم.یه روز که مامی جون نبود،گفتم داداش بیا بریم آلوها رو پیدا کنیم.رفتیم طبقه بالا و بعد از کلی جستجو موفق شدیم و دیدیم مامان خانم آلوها رو گذاشتن زیر کشک ساب و دم دست هم بود اما ما سوراخ سنبه های دیگه رو گشته بودیم...خلاصه از اون روز به بعد هر دو در فرصتهای مناسب سراغ آلوها میرفتیم و چندتایی کش میرفتیم.تا اینکه یه روز مادر جان رفتن سروقت آلوها تا خورش بپزن و حالا قیافه ی مامی بعد از دیدن ظرف آلوها که فقط چند دونه توش مونده، دیدنی بود.....یادش بخیر....
این عکسم چون به خاطرات مربوط میشه گذاشتم....یاد باد آن روزگاران.. یاد باد.....