ز مثل زندگی...
سلام به همه ی دوستان گلم و سلام به کیانا خانم و آقا صدراامیدوارم حال همه خوب و خوش باشه و روزگار بر وفق مرادخب مدت نسبتا زیادیه که به دلایلی که در جریان بودید پستی نگاشته نشده و البته که نکات قابل عرض زیاد بوده ولی در گذر از روزهای پر دغدغه به فراموشی سپرده شدهاما مهم همین برگشت میباشد و بس مثل همیشه واقعا نمیدونم چی قراره تو این پست بنویسم و حتی هنوز عنوانم براش نذاشتم ولی امیدوارم از خوندن این پست فی البداهه ی مرضیه بانو خسته نشید و خوشتون بیاداول از این حالات اخیر صدرا جانم بگویم که بدجور پولکی شدی پسر گلینمیدونم چرا اینقدر زود اقتصاد وارد ذهن شما شده؟؟البته مقصر اصلی این وضعیت عیدیهای جنابعالی بود که لذت میبردی از وجودشون و سعی در جمع آوری و حفظشون داشتی تا به وسیله ی اونا برای خودت اسباب بازیهای مورد علاقه اتو بخری چون هنوز معتقدی که ما هیچی برات نمیخریم مادر!!!و من در عجم که اون همه اسباب بازی که در خانه ی ما موجود است از کجا آمده؟؟؟؟بله در این پول بازی،پسر ی جان با حالتی ملتمسانه و مظلومانه از بنده و جناب پدر اسکناسهایی میگیرند و در زیر فرش پنهان میکنند و با فاصله ی های اندک مشغول زیاد کردنشان هستند به طوریکه دیشب هم که آقای فروشنده اضافه ی پول بنده را که دو عدد اسکناس ده تومنی بوده پس داده است پسری میگوید:مامان!میشه اون پولایی رو که آقا بهت داد بدی به من!!!البته نا گفته نماند پسر ما فکر میکنه هر چقدر تعداد اسکناسها زیادتر باشه پولدارترهاما فکر نکن اگه دویستی بهش بدیم خوشش بیاد نه متاسفانه صد و دویستی به درد ایشان نمیخورهدر همین اثنا یکی دو روز پیش پدر گرامی به پسر عزیز فرمودند:پسر جان اگر دوست داری که یه اسکوتر چوبی برایت بیاورم باید پولهایت را بدهی تا از آقا بخرمپسرک مظلوم من هم پولهایش را که در فاصله ی سه روز از ما کش رفته بود تقدیم پدر نمود.33 تومنپدر هم اسکوتر چوبی را آورد و پسر سرخوش از استفاده از آن....که ناگهان اسکوتر دچار خرابی شد و پسرک گریه کنان:اون همه پول دادم براش....پولامو پس بدین...این به درد خودتون میخوره و های گریه و گریهفعلا هم کاملا دل و روده ی اسکوتر بیچاره را وسط حیاط باز میکند و معتقد است که میتواند درستش کند.و منتظر است که حقوق بنده را بریزند که بروم و یواشکی برایش ماشین کنترلی بخرم و بذارم یه جایی و صبح که بیدار شد ببینه ماشین خنترلی(همون کنترلی)داره
خب از پولکی شدن گل پسری که بگذریم میرسیم به افاضات ایشون که مدام به بنده قول میدهند که:مامان! وختی که بزرگ شدم برات همه چی میخرم.یه موتور هم میخرم چون سرعتش بالاس.میگم خب چه ماشینی برام میخری:هر ماشینی که دوست داشته باشی...ولی بلافاصله میگه:مامان!اگه پولش گرون باشه چی؟؟دیشب یهو قبل از خواب میگه:مامان!مخازه ی بابا مال منه!!!وختی بزرگ شدم.منم در حالت خواب و بیداری:باشه پسر جان مال تو حالا بخوابغلط غولوط حرف زدن پسری همچنان ادامه داره ولی باشدت کمتردیشب کیانا یهو یه مارمولک دیده و پریده هوا صدرا هم همین طور که وای وای....منم گفتم باباجان!وقتی ما بچه بودیم عقرب هم تو خونه هامون میدیدیم چه برسه به مارمولک!!!یهو صدرا میپرسه:مامان!غقبر همون ماره؟؟؟؟میبینی تو رو خدا همین حالا یعنی همین چند ثانیه پیش کیانا یهو اومد پشت پنجره و من ترسیدم و حالا صدرا رفته و به کیانا میگه:کیانا!!!تبریک میگم.کیانا:برای چی؟صدرا:چون مامانو ترسوندی!!!ضمنا پسری در هفته ی قبل متاسفانه بیمار بود و سرفه و تب و دل درد که البته کاملا ویروسی بود و نیاز به پزشک نبود و بنده درمانش نمودم ولی هنوز تک سرفه هایی مانده و من در عجم که این بچه امسال چقدر ویروس به این خونه آوردچند روز پیش به شدت با کیانا درگیر شده بود و گیس و گیس کشی و منم میگم:پسرجان چرا اذیت میکنی؟؟؟کیانا رو میزنی؟؟؟بعد از یه ساعتی که پسری باز گریه اش بلند شده در میون هق هق هایش:فک کردین من چرا اذیتتون میکنم؟؟؟؟من میخوام که با من بازی کنید...فقط بازی میخوام...و من اینجوری میشمالبته فکر نکنین که من اصلا با صدرا بازی نمیکنم ولی خب کمتر!!!مخصوصا این چند هفته ی آخر که اصلا دل و دماغش نبود.کیانا هم با صدرا نمیتونه در بازی کنار بیاد و بازیهاشون چند لحظه ایه و آخر سر کیاناست که از مرحمت الهی شاکیه که چرا من داداش دارم و خواهر ندارم؟؟؟بله دوستان این جوریهچند شب پیش از طرف مدرسه ی همسر شام دعوت بودیم.رفتیم سالن و مراسمی تدارک دیده بودند و در یه قسمت مجری از بچه های مهد کودکی و پیش دبستانی خواست که بیان روی سن و مسابقه داشته باشند.عمرا فک نمیکردم صدرا بره!!!فقط بهش گفتم پسرم میخوای بری بالا؟جایزه بهت میدن.و پسری چنان با سرعت و اعتماد به نفس بلند شد و رفت بالا و روی سن که من اینجوری شده بیدموقتی مجری به صدرا رسید،بعد از اینکه اسم و فامیلشو گفت،از صدرا پرسید:پسرم چرا پاپیون زدی؟میخواستی بری عروسی؟سالنو اشتباهی نیومدی؟و پسریمون با جدیت کامل و بدون حتی یه لبخند برگشت گفت:من نمیدونم کلاس چندممبماند که مسابقه شونم خنده به لب همه نشوند و در آخر همه شون جایزه گرفتنداینم از سوتی بنده بود شاید،که در جمع اداریون پسریو پاپیون زده بردمناگفته نمونه که یکی دوبار من و کیانا از پایین براش دست تکون دادیم و خب بقیه هم همه تشویق میکردند...حالا بعد از چند روز از اون قضیه برگشته میگه:مامان!اصتن(اصلا)خوشم نیومد شما برام دست زدین...بلـــــــــــــــــــــــــه!!!!غد تشریف دارن پسری چیکار کنیم خواهر!!!در حین مراسم رضای عزیز ما بچه ها رو نمیبردیم و هر دو خونه بودن.هر دو هم فوق العاده حلوا دوست دارن.یه روز صدرا برگشته میگه:مامان!فقط مامانی بدبخت باید برای ما حلوا درست کنه!!!!تو چرا حلوا درس نمیکنی برامون؟؟؟بدبخت مامانم که نوه اش بهش میگه بدبختتو حرفامون شنیده بود که رضا رو بردن بشورن و این حرفها!!!برگشته میگه:چرا باید مریضو بشورن؟مگه خودشو کفیث کرده؟دوستان گلم!گفتنیها زیاده ولی فعلا نمیخوام بیشتر از این خسته تون کنم.صدرا جون نمیدونم کی این پستو میخونی و من کجام اون موقع؟؟؟ولی بدون که عشق منی و دوستت دارم حسابی اگرچه روزی چند بار مجبورم میکنی یه جیغ بنفش سرت بکشمکیانا جون!تو هم نمیدونم میخونی پستو یا میفته برای بعدها ولی تو هم اینو بدون که با تمام لجبازیهای خاص دوران نوجوونیت دوستت دارم و دنیای منی!گرچه تو هم مجبورم میکنی گیسهامو بکشمشادی و نشاط شما گلهای خوشگلم آرزوی قلبی منه...دوستتون دارمدوست جونیهای مهربونم!این پستو ارسال میکنم ولی عکس فغعلا نمیتونم بذارم چون عجله دارم.منتظر عکسها هم باشید.ما رو تنها نذارید.. هافعلا میسپارمتون به خالق شادیها
این گل و تابلو ی کوچولو هدیه کیانا خانمه واسه روز مادر...مرسی دخملم
پی نوشت:دوستان گلم عکسها رو میبرم پست بعدی!!!چون این پست طولانی شدهتازه اینجوری به روز تر میشیم