من خیلی....
سلام و وقت بخیرکیانا جون و صدرا جون سلام.خوبید مادر؟؟؟راستش دوست جونیها پریروز یه اتفاقی افتاد و پسریم یه حرفی بهم زد که دلم نیومد امروز پست نذارممن روز یک شنبه صبح ساعت 8.5 صدرا رو بردم مهد و چون شیفت ظهر بودم ساعت 11.5 هم رفتم مدرسه و باز چون عصر جلسه داشتم از ساعت 5 تا 8.5 شب هم رفتم جلسهاین شد که ساعت 8.45 دقیقه رسیدم خونه و بعد ازظهر مامان جونم پیش بچه ها بود که تنها نباشن.اما همین که اومدم خونه اول پسرم هدیه شو که فرشته مهربون آورده بود نشونم داد و بعد گفت:مامان گوشتو بیار یه چیزی بهت بگم...منم گوشمو نزدیک پسری آوردم و پسرم گفت:مامان!من دلم برات تنگ شده بود...من امروز خیلی بی مامان بودم....جیگرم آتیش گرفت حتی الان هم که دارم مینویسم پرده ی اشک جلو چشامو گرفته و حروفو نمیبینممیدونین خیلی وقتها به این موضوع فکر میکنم که خدایا!هیچ بچه ای بی مادر و پدر نشه...واقعا اگه در همین برهه ی زمانی که کوچولوهای من 10 ساله و 4 ساله هستن برای من یا خدای ناکرده پدرشون اتفاقی بیفته چی به سر روحیه شون میاد؟؟؟؟خیلی وحشتناکه ....ترس من از مرگ نیست...ترس و نگرانی من از بچه هاست و عذابی که میکشن...پس خدای خوب و مهربون خودت هوای همه ی ما پدر و مادرها رو داشته باش مخصوصا بچه های خوبمونوآمین یا رب العالمین....