صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

بازی....

سلام به دوستان همیشه همراه من یه سلام هم مخصوص کیانایی و صدرایی که هنوز در خواب ناز تشریف دارن و خونه ساکته وای صدای پسری اومد که میگه:مــــامـــــــــــــــــــــــــــان....بیدار شد دیگه کیانایی هم اومد و بچم بس که درسخونه نشست پای مشق و درسش دوستان گلم شروع نوشتن این مطلب ساعت 8.5 صبحه...حالا کی تموم بشه و ارسالش کنم خدا میدونه پس فعلا بریم برای صبحانه تا بعد... سلام دوباره.ساعت 4.20 بعدازظهره و صدرا جانمان خوابیده و من اومدم خب بریم سر اصل مطلب:دیروز پسری خان ما از صبح به فکر بازی با اسباب بازیهای قدیمی افتاده بود.اسباب بازیهایی که میشه گفت مدتهاست کاری به کارشون نداشته و بعضا اسباب بازی هم نیستند چند روز پیش هم چون تو مهد لگو با...
22 آذر 1393

امید!!!!!!!

سلام به دوستان گلم و بچه جونهای خودم تازگیها علاقه ی عجیبی پیدا کردم به عکاسی از طبیعت و شکار لحظه ها سالها بود که این حسو به این شکل نداشتم ولی فکر کنم از اونجایی که درگیری و مشکلات بچه ها کمتر شده و وقتم آزادتره و فکرم هم راحت تر این حس قدیمی اومده سراغم حیف دوربینم مشکل پیدا کرده و گرنه عکسهایی خلق میکردم که بیا و ببین خلاصه ظهر جمعه بود که رفتم توی حیاط و یهو چشمم افتاد به آخرین برگی که روی درختمون مونده بود.یاد اون فیلم قدیمی افتادم که بچگیهام دیده بودم.فصل پاییز بود.یه پسر بچه هم بود که مریض شده بود و امیدی نداشت که بتونه با بیماری بجنگه و خوب بشه.از پنجره ی اتاقش به بیرون نیگاه میکرد و میدید که برگهای پاییزی تند و تند در حا...
18 آذر 1393

سلام.....

سلام به همه ی دوستان خوبم و خواننده های خاموشم من نمیدونم چرا خوانندگان خاموش ما رخ نمی نمایند؟؟؟؟بابا یه کامنتی،رد پایی بذارین از خودتون!!!چی میشه مگه؟؟؟واقعا از شوخی گذشته همینکه آپ میشیم آمار بازدیدمون میره بالای 100 ولی کامنتامون همون دوست جونیهایی هستن که همیشه با هم در ارتباطیم.البته بگم ها منظورم این نیست که ما عقده ای و کامنت ندیده ایم ولی بد نیست گاهی از خودتون یه نشونه ای بذارین. خب و اما بگم که متاسفانه سرفه های پسری که تموم نشده بماند،دخملیمان هم سرفه می کنه اونم از نوع دردآور دکتر میگه هر دو آلرژی دارن و بگردین ببینین به چی؟؟؟ فعلا که میخوام برم سراغ داروهای گیاهی و آویشن و... یه مشکل دیگرمونم تبخال شدیدیه که من دچارش شدم و کل ...
14 آذر 1393

درس خوندن و درس پرسیدن پسری....

سلام به دوستان عزیزم و سلام به دخملی و پسری خودم امیدوارم حال همه تون خوب و خوش باشه و آرامش و سلامتی حاکم بر زندگیتون. و اما اندر احوالات این چند روزه ی ما اولا که سرمون در محل کار به شدت شلوغ بوده و هست.وضعیت رسیدگی به کارهای خونه کمی آشفته ست. مهمونی داشتیم و کمی درگیر و خواهریمونم به سلامتی رفتن شهر خودشون و دیگه هستی جون و هلیا جونی نیستن که بریم خونشون و بچه ها گیس کشی و دعوا داشته باشن و ما همش بگیم بعله صدرایی هم میره مهد و خنده داره که گاهی شیفت ظهر که هستم و دیرتر میبرمش میاد میگه:مامان یه سوال دارم....چرا منو نمیبری مهدم؟؟؟؟و منم خندم میگیره و یاد کیانایی می افتم که باید به زور میبردمش و مقایسه اش میکنم با صدرا خان که عجیب علاق...
2 آذر 1393

صدرا و تکالیفش و....

سلام به دوستان گل و کم پیدای خودم و سلام به عزیزای دلم کیانا و صدرا بله این روزها دوستای من یا مسافرت تشریف دارن یا سرشون شلوغه و مثل صدرا جان تکلیف دارن یا یهو تصمیم گرفتن ننویسن و یا حوصله ی آپ کردن ندارن و اینجاست که منم تنها موندم و کم بازدید شدم و نظرم اصلا ندارم و خلاصه خودمم و خودم اما دیدیم اینجوری نمیشه و بهتره یه پست بذاریم تا دوستان وقتی حوصله دار شدن یه پست جدید باشه که بخونن و باز دیدیم یکی از بهترین پستهای فعلی میتونه تکالیف صدرایی باشه که بچم با تلاش فراوان و زیر نظر بزرگتر خونمون یعنی  کیانایی با دقت انجامشون میده بله تا به حال 6 کاربرگ توسط جناب صدرا حل شده که البته  حل4 کاربرگ اولیه که با هم به پسری داده شده بود ...
22 آبان 1393

و هر کجا که باشید خدا با شماست....

سلام به همه ی دوستان مهربونم و کیانایی جون و صدرای گلم.رسیدن ایام محرمو حضورتون تسلیت میگم.امید که بتونیم عامل به دستورات اولیای الهی باشیم.و اما از تقریبا دوماه پیش سوالات خداشناسی پسری به صورت پیشرفته شروع شد و هنوز هم ادامه داره و واقعا خیلی اوقات جوابهای ما قانعش نمیکنه و خودمونم میمونیم چی به پسری بگیم و بیشتر از قدرتمندی و مهربونی خدا براش حرف میزنم.حالا هم که مهد میره بیشتر وارد مبحث خدا شناسی شده و دیروز که از مهد اومده میگه و هر کجا که باشید خدا با شماست .و این اولین جمله ی کاملیه که پسری برای ما گفته و روی اون تاکید داره.اونروزم به هستی جون میگه:هستی تو میدونی همه ی ما رو خدا آورده؟؟؟هستی:بله که میدونستم.و این گفتگوها ادامه پید...
4 آبان 1393

گذشته ای نه چندان دور...

دوستان عزیزم و میوه های عمرم فرزندان خوبم،سلام....سلامی گرم از اعماق وجود و از صمیم قلبم در شبی بارانی و سرد.امیدوارم همه سالم و سلامت باشید و از همه مهمتر آرام و شادمان.راستش مشغول گشت زنی در درایوها بودم که برخوردم به عکسهایی از دیروزهایی نه چندان دور.... با دیدن عکسها فهمیدم دلم برای اون روزها تنگ شده واسه سختیهاش نه!!!!واسه شیرینیها و خوشیهاش.واسه قد کشیدنها و بزرگ شدنهای ثمره ها ی وجودم واسه جوونیهای خودم.اعتراف میکنم که تازگیها هر وقت سوار اتوبوس میشم و صندلی واسه نشستن کنار شیشه نصیبم میشه،دستمو زیر چونم میذارم و همین طور که مشغول تماشای خیابونا و مردم هستم میرم به گذشته ها....گذشته هایی  هم دور و هم نزدیک.یاد دوران مجردیم میفتم...
30 مهر 1393

بدون شرح اضافه...

سلام به دوستان خوب و عزیز خودم.و سلام به شما دو شکوفه ی زندگیم.بعله دوستان مدتی کوتاه دچار بی حالی و وب زدگی شده بودم و حوصله نداشتم به دوستان سر بزنم و آپ کنم و گشت و گذار داشته باشم.ولی خوشبختانه وضعیت روحی بهتر شد و حوصله برگشت و دلیل اصلیشم علاقه به شما دوست جونیها بوده و هست.ایشا....همه دور هم خوب و سلامت و شاد باشیم.ولی هدف از این پست فقط یه سلام و علیک و دیدن عکسهاییه که از قلم افتاده.پس پرحرفی نمیکنم و میریم سراغ عکسها.... بلایی که سر دوچرخه آوردن و بازم از رو نمیرن و اینجوری باهاش بازی میکنن. کمک کیانا و صدرا جهت آماده کردن دروازه قرآن برای روز اول مهرماه بریم ادامه مطلب..... وقتی صدرا از خود...
26 مهر 1393

غار پلانکتون

سلام به دوستان خوب و مهربونم.امیدوارم حالتون خوب باشه و ایام به کامتون،شیرین و گوارا.کیانا خانم و آقا صدرا امیدوارم شما هم همیشه سلامت و شاداب باشید و آرامش در وجودتون پایدار.و اما روز عید فطر تصمیم گرفتیم با بچه ها بریم بیرون و یه هوایی تازه کنیم...وقتی کیانا 4 ساله بود رفتیم به یکی از مناطق دیدنی شهرمون...حالا که کیانا خانم 10 ساله شده یادش نبود اونجا چه شکلیه...از طرفی دیدیم صدرا هم 4 ساله شده پس تصمیم گرفتیم بریم همونجایی که شش سال پیش رفتیم و به صدرا هم گفتم خوب نیگاه کن که تا شیش سال دیگه اینجا نمیایم...خخخخخخخخخخخخخ خودمم نفهمیدم چی گفتم و چی شد...به هر حال راه افتادیم و رفتیم به قول صدرا به غار پلانکتون(کسانی که کارتون باب اسفنجی دید...
12 مرداد 1393