صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

همه چی....در هم...

سلام به دوستان گل گلابی امید که در این هوای سرد دلهاتون گرم و بهاری باشه.یه سلام یخزده ولی گرم به دخمل و پسر نازم کیانایی و صدرایی دخملم که طبق معمول مشغول کارتون دیدنه و پسریمم که بازم طبق معمول مشغول خواب  ناز بله ما هم که تازه از مدرسه اومدیم و سرمونم درد میکنه و پاهامونم یخ زده و دستامونم بی حس از این سرمای غیر عادی پاییزی.خب فکر کنم کامل متوجه حال و هوای فعلی خونمون شدید!!!نه؟؟؟ خلاصه با همه ی این شرایط دلم خواست آپ کنم و با شما دوستان گلم که البته خیلی کمین ولی خیلی ارزشمند صحبتی داشته باشم بـــــــله پسری همچنان در حال رفتن به مهده و هر روز از اینکه بچه های لوس به قول ایشون البته خاله سعیده رو اذیت میکنن ناراحته و میگه همه بچه ه...
14 آبان 1393

ستاره آی ستاره....

سلام.شعری که صدرا از مهد یا د گرفته و این روزها میخونه... دویدم و دویدم...به کربلا رسیدم کنار نهر آبی،لبهای تشنه دیدم یه باغبون خسته با یک دل شکسته کنار آب،تشنه زانو زده نشسته کوچولوی شش ماهه که پاک و بی گناهه اگه طاقت بیاره،عمو جونش تو راهه آهای آهای ستاره،یه دختر سه ساله خواب باباشو دیده،اشک میریزه میناله امام مظلوم من،کاشکی کنارت بودم وقتی که تنها موندی رفیق و یارت بودم.... زمستان در پاییز شهر ما..... ...
13 آبان 1393

حق نگاهبانتان....

سلام به همه ی دوستان خوب و مهربونم.و سلام به کیانا جون و صدرا جون.امیدوارم عزاداریهای شما دوستان عزیز مقبول درگاه الهی قرار بگیره و همواره سلامتی روشنگر شمع وجودتون باشه.راستش مطلب خاصی برای نوشتن به نظرم نمیرسه.یعنی مطلب که زیاده ولی در حال حاضر موضوع خاصی مد نظرم نیست و فقط میخوام با شما خوبان و بچه های گلم کمی حرف بزنم و برم. از خداشناسی پسری براتون گفته بودم...امروزم یه دفعه میگه:مامان چرا نخودای چشم تو(مردمک)با مال من فرق داره؟؟؟میگم پسرم همه ی آدمها که مثل هم نیستن.خدا هر آدمیو یه جور درست کرده...بعد از چند دقیقه برگشته میگه:خدا چه جوری ما رو درست کرده که من همینو نمیفهمم؟؟؟منم شروع کردم و گفتم:پسرم!خدا ما رو وقتی نی نی هستیم میذاره ت...
11 آبان 1393

و هر کجا که باشید خدا با شماست....

سلام به همه ی دوستان مهربونم و کیانایی جون و صدرای گلم.رسیدن ایام محرمو حضورتون تسلیت میگم.امید که بتونیم عامل به دستورات اولیای الهی باشیم.و اما از تقریبا دوماه پیش سوالات خداشناسی پسری به صورت پیشرفته شروع شد و هنوز هم ادامه داره و واقعا خیلی اوقات جوابهای ما قانعش نمیکنه و خودمونم میمونیم چی به پسری بگیم و بیشتر از قدرتمندی و مهربونی خدا براش حرف میزنم.حالا هم که مهد میره بیشتر وارد مبحث خدا شناسی شده و دیروز که از مهد اومده میگه و هر کجا که باشید خدا با شماست .و این اولین جمله ی کاملیه که پسری برای ما گفته و روی اون تاکید داره.اونروزم به هستی جون میگه:هستی تو میدونی همه ی ما رو خدا آورده؟؟؟هستی:بله که میدونستم.و این گفتگوها ادامه پید...
4 آبان 1393

گذشته ای نه چندان دور...

دوستان عزیزم و میوه های عمرم فرزندان خوبم،سلام....سلامی گرم از اعماق وجود و از صمیم قلبم در شبی بارانی و سرد.امیدوارم همه سالم و سلامت باشید و از همه مهمتر آرام و شادمان.راستش مشغول گشت زنی در درایوها بودم که برخوردم به عکسهایی از دیروزهایی نه چندان دور.... با دیدن عکسها فهمیدم دلم برای اون روزها تنگ شده واسه سختیهاش نه!!!!واسه شیرینیها و خوشیهاش.واسه قد کشیدنها و بزرگ شدنهای ثمره ها ی وجودم واسه جوونیهای خودم.اعتراف میکنم که تازگیها هر وقت سوار اتوبوس میشم و صندلی واسه نشستن کنار شیشه نصیبم میشه،دستمو زیر چونم میذارم و همین طور که مشغول تماشای خیابونا و مردم هستم میرم به گذشته ها....گذشته هایی  هم دور و هم نزدیک.یاد دوران مجردیم میفتم...
30 مهر 1393

و اما مهد کودک....

سلام به دوستان خوبم و سلام به کیانا جون و صدرا جون.قصد دارم برای پسری جون خاطرات مهدشو موندگار کنم و اتفاقاتیو که براش توی این دنیای جدید میگذره و پیش میاد رو ثبت کنم.بله خوشبختانه پسری زودتر از اونی که من فکر میکردم به مهد رفتن عادت کرد و ما رو حسابی روسفید نمود به طوری که حتی وقتی مهد تعطیله یه دفعه برمیگرده و میگه:من میخوام برم مـــــهد!!!!!و منم اینجوری میشم خب مسلما یه دلیلش اینه که اونجا سرگرم میشه و بیشتر خوشش میاد و از بی حوصلگی در میاد.اما هنوز به جز تیکه هایی از شعرها که میخونه و گاهی حرفهای نصفه نیمه ایه که از آموزشها یادش مونده و پراکنده میگه مورد خاصی یا آموزش خاصیو یاد نگرفته شایدم بچم خیلی توداره و من نمیدونم به نقاشی هم که...
20 مهر 1393

برای دختر یکی یکدانه مان.....

امروز تولد توست،تولد دختر مهربان من.تولد دردانه ام که ده سال از به دنیا آمدنش گذشته....تولد کیانای ما.پس سلام.سلام به دخترک ده ساله ی من.سلام به کیانایی که ده سال پیش در چنین روزی،دهم مهر سال 1383ساعت 2.45بعدازظهر چشمانش را به روی این دنیا باز کرد و دستان کوچکش را،ضربان تند قلبش را،صورت گرد و خوشگلش را به من و پدرش هدیه داد و دنیایی شد برای ما.کیانا جان!امروز و در سالروز میلادت میخواهم برای هزارمین بار بگویم و فریاد بزنم که همواره عاشقانه دوستت داشته ام و خواهم داشت.میخواهم بدانی که مهر مادری با هیچ چیز قابل قیاس نیست و این را تنها روزی درک خواهی کرد که مادر شوی.عزیزم هنوز نگاه معصومانه ی دوران کودکیت،خنده ها و گریه هایت،حرف زدنها و شیرین ز...
10 مهر 1393

این روزها...

دوستان گل و کم پیدای من سلام.کیانا خانم و صدرایی سلام.امیدوارم حال همه خوب باشه و لبخند شادی و رضایت بر لبانتون.و اما اندر احوالات این روزهای ما:آقا پسر مامان جناب صدرا،از اینکه هر روز مجبوره بره مهد اصلا خوشحال نیست و هر روز با پوشیدن لباس مهد عزاداری میکنه و میگه:من نمیخوام برم مهدم...من میخوام خونه تنها بمونم....من برم مهدم میخوابم و.....خلاصه میره و اونجا هم ساکت میشه و کارهاشو انجام میده و خوراکیهاشو تموم میکنه و ظهر که میاد خونه ازش میپرسیم خب چه خبر؟مهد خوب بود؟چی یاد گرفتین؟چی کار کردین؟و پسرمون میگه:هیچی هاد نگرفتیم...هیچ کار نکردیم...بچه ها خاله سعیده رو اذیت کردن...خاله سعیدم دیده(دیگه) مهربون نبود...منم به بچه ها گفتم همدیگرو نز...
8 مهر 1393