صدرا جون صدرا جون، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
کیانا جونکیانا جون، تا این لحظه: 19 سال و 6 ماه سن داره

آبی آسمان من..فرزندانم

مامان یه مامان شاغل و عاشق بچه ها

بازی....

سلام به دوستان همیشه همراه من یه سلام هم مخصوص کیانایی و صدرایی که هنوز در خواب ناز تشریف دارن و خونه ساکته وای صدای پسری اومد که میگه:مــــامـــــــــــــــــــــــــــان....بیدار شد دیگه کیانایی هم اومد و بچم بس که درسخونه نشست پای مشق و درسش دوستان گلم شروع نوشتن این مطلب ساعت 8.5 صبحه...حالا کی تموم بشه و ارسالش کنم خدا میدونه پس فعلا بریم برای صبحانه تا بعد... سلام دوباره.ساعت 4.20 بعدازظهره و صدرا جانمان خوابیده و من اومدم خب بریم سر اصل مطلب:دیروز پسری خان ما از صبح به فکر بازی با اسباب بازیهای قدیمی افتاده بود.اسباب بازیهایی که میشه گفت مدتهاست کاری به کارشون نداشته و بعضا اسباب بازی هم نیستند چند روز پیش هم چون تو مهد لگو با...
22 آذر 1393

درس خوندن و درس پرسیدن پسری....

سلام به دوستان عزیزم و سلام به دخملی و پسری خودم امیدوارم حال همه تون خوب و خوش باشه و آرامش و سلامتی حاکم بر زندگیتون. و اما اندر احوالات این چند روزه ی ما اولا که سرمون در محل کار به شدت شلوغ بوده و هست.وضعیت رسیدگی به کارهای خونه کمی آشفته ست. مهمونی داشتیم و کمی درگیر و خواهریمونم به سلامتی رفتن شهر خودشون و دیگه هستی جون و هلیا جونی نیستن که بریم خونشون و بچه ها گیس کشی و دعوا داشته باشن و ما همش بگیم بعله صدرایی هم میره مهد و خنده داره که گاهی شیفت ظهر که هستم و دیرتر میبرمش میاد میگه:مامان یه سوال دارم....چرا منو نمیبری مهدم؟؟؟؟و منم خندم میگیره و یاد کیانایی می افتم که باید به زور میبردمش و مقایسه اش میکنم با صدرا خان که عجیب علاق...
2 آذر 1393

برای مریم جون....

و اما مریم عزیزم خواهرزاده ی خوب و مهربانم،تویی که همانند نامت پاک و معصوم و بی آلایشی..از صمیم قلبم تولدت را در بیستمین روز از آبانماه تبریک میگویم و بهترینها را برایت در امروز و فرداها آرزومندم.خوب من،با اینکه چندین بهار از سالروز آمدنت به این دنیا گذشته اما هنوز خاطره ی تولدت را به یاد دارم و احساسی که از آمدنت در وجودمان برانگیخته شد برایم زنده و پویاست.مهربانم امید که همواره سلامت و شاداب باشی و در پناه حق موفق و پیروز.بار دیگر با تقدیم هزاران گل یاسمن و میخک به تو خواهرزاده ی عزیزم،می گویم...تولدت مبارک. برای میلاد تو...... ...
20 آبان 1393

برای امیرعلی جون...

سلام و صبح زیباتون بخیر و سلامتی دو سال پیش در همچین روزی خواهرزده ی کوچولومون امیرعلی جون پا به این دنیا گذاشت من امیر علی رو هم مثل بقیه نوه ها دوست دارم اما خندش یه چیز دیگه ست شیرین کوچولوی آبجی وقتی میخنده با همه ی وجودشه.امیرعلی جونم ایشا.....سالهای سال با سلامتی و شادی زندگی کنی و خداوند بزرگ و بلندمرتبه از چشم بد حفظت کنه تولدت مبارک پسر کوچولوی ما امیر علی فقط دوست داره با چادر نماز بخونه تازه اگه بخواد بره دم در هم چادر میپوشه پشت صحنه ی خونمونو نبینید دیگه به هم ریخته ست امیر علی جونم تولدت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــارک اینم کیک تولدت خاله جونی دوستان گلم اگه خواستین پست ...
16 آبان 1393

همه چی....در هم...

سلام به دوستان گل گلابی امید که در این هوای سرد دلهاتون گرم و بهاری باشه.یه سلام یخزده ولی گرم به دخمل و پسر نازم کیانایی و صدرایی دخملم که طبق معمول مشغول کارتون دیدنه و پسریمم که بازم طبق معمول مشغول خواب  ناز بله ما هم که تازه از مدرسه اومدیم و سرمونم درد میکنه و پاهامونم یخ زده و دستامونم بی حس از این سرمای غیر عادی پاییزی.خب فکر کنم کامل متوجه حال و هوای فعلی خونمون شدید!!!نه؟؟؟ خلاصه با همه ی این شرایط دلم خواست آپ کنم و با شما دوستان گلم که البته خیلی کمین ولی خیلی ارزشمند صحبتی داشته باشم بـــــــله پسری همچنان در حال رفتن به مهده و هر روز از اینکه بچه های لوس به قول ایشون البته خاله سعیده رو اذیت میکنن ناراحته و میگه همه بچه ه...
14 آبان 1393

وب زدگی.....

سلام به تک تک دوستان خوب و مهربونم.راستشو بخواین نمیدونستم بیماریهای دنیای مجازیم واگیر داره؟؟؟؟اما همین طوره و من دچار وب زدگی که یکی از این ویروسهای جدیده شدم شدیدا پس تا زمانی که خوب شم و تصمیم به نوشتن بگیرم به خدای بزرگ میسپارمتون.اگه به وبهاتونم سر نزدم دلیلش همین بیماریه که گفتم.ولی بدونید به یادتون هستم و حتما پیشتون میام.فعلا خدانگهدار... ...
23 مهر 1393

کودکم.....

کودکم با تو سخن میگویم با تو که ثمره ی عمر و هستی منی.با تو که وجودم در وجودت خلاصه میشود و لبخندم از دیدن لبخند تو نور میگیرد.با تو سخن میگویم که هر وقت ناراحتی و غم بر چهره ات مینشیند،قلبم در سینه ام فشرده میگردد و وجودم از اندوه تو تیره.کودکم با تو سخن میگویم که وقتی کفشهای مرا جلوی پایم جفت میکنی،قلبم از شادی چنان میتپد که گویی از سینه ام بیرون میزند.کودکم با تو سخن میگویم که وقتی جلوی سینک آشپزخانه می ایستی و با دستان کوچکت ظرفها را برایم میشویی اشکها در چشمانم حلقه میزند و کاملا درک میکنم که کودکم بزرگ شده بزرگ و بزرگتر.کودکم با تو سخن میگویم که از من میخواهی چند لحظه بیشتر بخوابی و من هم کنارت باشم و در آغوش بگیرمت و از بوی تنت ...
16 مهر 1393

برای دختر یکی یکدانه مان.....

امروز تولد توست،تولد دختر مهربان من.تولد دردانه ام که ده سال از به دنیا آمدنش گذشته....تولد کیانای ما.پس سلام.سلام به دخترک ده ساله ی من.سلام به کیانایی که ده سال پیش در چنین روزی،دهم مهر سال 1383ساعت 2.45بعدازظهر چشمانش را به روی این دنیا باز کرد و دستان کوچکش را،ضربان تند قلبش را،صورت گرد و خوشگلش را به من و پدرش هدیه داد و دنیایی شد برای ما.کیانا جان!امروز و در سالروز میلادت میخواهم برای هزارمین بار بگویم و فریاد بزنم که همواره عاشقانه دوستت داشته ام و خواهم داشت.میخواهم بدانی که مهر مادری با هیچ چیز قابل قیاس نیست و این را تنها روزی درک خواهی کرد که مادر شوی.عزیزم هنوز نگاه معصومانه ی دوران کودکیت،خنده ها و گریه هایت،حرف زدنها و شیرین ز...
10 مهر 1393

به بهانه اغاز فصلی جدید برای بهانه زندگیم....

سلامی چو بوی خوش آشنایی.دخترم کیانای عزیز و پسرم صدرای مهربان،سالی جدید  با شروع مهر برایمان آغاز شد و در کنار هم تجربه ای نو داشتیم.تجربه ای که برای من و بابا شش سال پیش هم شروع شد ولی جالب نبود و این تجربه،مهد رفتن کیانایی بود که فقط با گریه و استرس همراه بود و خانه نشینی و نرفتن به مهد و پاس کردن چکها توسط ما.حال امسال در پاییز 93 پسرک 4 ساله ی من برای اولین بار پا در مهد کودک گذاشت و در دوره ی پیش دبستانی یک ثبت نام شد.با توجه به سابقه ی ذهنی قبلیمان دیشب خواب به چشمانمان نیامد و استرس لحظه ای از ذهنمان دور نشد.صبح زودتر از همیشه بیدار شدیم و مشغول انجام کارها و بلاخره پسرکمان را با ناز و نوازش ساعت 7 از خواب ناز بیدار کردیم و با پ...
5 مهر 1393